خاطرات رادین

خاطرات رادین

زندگی یعنی عشق... عشق یعنی همه وجود من و همسر..... همه وجودمون یعنی رادین
خاطرات رادین

خاطرات رادین

زندگی یعنی عشق... عشق یعنی همه وجود من و همسر..... همه وجودمون یعنی رادین

نی نی دون 6

به نام خدا

سلام عشق قشنگم

سلام ماه آسمونم

ببخشید که نتونستم توو این سه ماه بیام و برات از وجود عزیزت بگم

من عاشقانه دوست دارم ماه قشنگ زندگیم

و اما خاطره زایمان و دنیا اومدن تو نفس خودم

روز ۳۰ تیر که جمعه بود صبح از خواب بیدار شدیمو بعد خوردن صبحونه و آماده کردن وسایل و گذاشتنشون داخل ماشین رفتیم به سمت خونه مامان اینا...... ناهار رو خوردیم و بعدش راه افتادیم سمت باغ...... تا میتونستم خیار و هلو خوردم!!!!..... بعدشم رفتیم خونه مادرجونم برای خداحافظی..... ساعت ۴ بود که راه افتادیم به سمت تهران....... تووو راه استرس داشتم..... همش تووو دلم داشتم با نی نی حرف میزدم....... همسری و مامان هم کلی سر به سرم میزاشتن....... توو راه مدام همسری نگه میداشت.... رفتنی از داخل شهر الناز اینا رفتیم..... چون بستنی های خیلی خوشمزه ای سر راه هستش..... همسری هم رفت برای من دوتا بستنی فوق العاده بزرگ گرفت..... آخ که چقد کیف داد....... ساعت ۷ بود که رسیدیم تهران..... راستش خیلی اتوبان شلوغ بود..... مردم یا داشتن از مسافرت برمیگشتن یا داشتن میرفتن!..... رفتیم توو سوییتی که از طرف بانک بهمون داده بودن..... راستش چون جای دنجی بود اونجا رفتیم....... یه سوییت دو تخته!!!..... منو همسری با هم خوابیدیم و مامان هم تنها...... شب خیلی خیلی خوبی بود..... تا صبح بغل همسری بودم و باهاش کلی حرف زدمو خلوت کردم..... باهاش اتمام حجت کردم و اینکه اگه بمیرم چیکا کنه!!!!........

فردا صبحش ساعت یه ربع به شش پاشدیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان دی..... تا رسیدیم بیمارستان منو مامان رو به بلوک زایمان راهنمایی کردن...... رفتیم طبقه اول و بعدش زنگ در رو فشار دادیم و در واشد...... مامان رو نزاشتن توو بیاد..... به منم گفتن که تمام وسیله هاتو بده بهش...... منم دادمو رفتم داخل..... اول از همه دمپایی پام کردم و بعدشم یه گان آبی رنگ بهم دادن و گفتن برو بپوش!!! راستش اولین بار بود که یه همچین لباسی میدیدم!!! دیدم یه طرفش بازه!!! منم گفتم خب لابد باید اون طرفی که بازه رو جلو بپوشم!!! درست مثله مانتو!!!! همینکه پوشیدم دیدم پرستاره با خنده بهم گفت دختر کوچولو برعکس پوشیدی!! انقد خندم گرفته بود...... بعدش رفتم داخل سالن نشستم..... قبل من یکی اومده بود و داخل اتاق بود.... مثل اینکه فشارش پایین بود...... بعد منم یکی دیگه اومدش...... سه نفرمون هم دکترمون یکی بود...... بعدش دو نفر دیگه هم اومدن که دکترشون با برای ما فرق میکرد.....نشستیم و کلی حرف زدیم...... یکیشون ترک بود اما توو تهران زندگی میکرد..... همشون بچه دومشون بود..... شکم هاشونم کلی قلمبه بود!!! اما برای من کلی لباسم گشاد بود برام!!!! همه فکر میکردن ۱۵ سالمه!!!‌کلی سر به سرم میزاشتن...... بعدش اومدن ازمون سوال پرسیدن...... بعد یکی یکی داخل اتاقی میشدیم که چک بشیم..... بعدش اومدن ازمون خون گرفتن...... بعد نوبت مریض ها شد!!! ساعت ۸:۳۰ بود که اولین مریض رفت..... یه ویلچر آوردن و سوار کردنش..... من که قلبم داشت میومد توو دهنم...... بعد ۱۵مین صدای گریه بچه اومد..... وای که چقد دلنشین بود...... بعد نیم ساعت مریض بعدی..... و همینطور رفتن تا ساعت ۹!!..... (مریض های اون یکی دکتر تموم شده بود .... از مریض های دکتر من٬ یدونه من مونده بودم و یدونه اون زن ترکه...).... به اون بیچاره سوند وصل کرده بودن .... از ساعت ۸!!!! حالش خیلی بد بود..... استرس داشت و سوند هم اذیتش میکرد!!!.... تنها کسی که داشت برا خودش صفا میکرد من بودم!!!...... خلاصه اون زنه رو هم بردن..... بعدش دکتر رفت استراحت کنه!!!!..... دیگه کلی پرستارا و خدمه باهام دوس شده بودن...... برای خودم راحت میگشتم..... یهو دیدم ساعت ۱۰ هستش و یکی اومده میگه مریض دکتر فلانی کجاس!!!!!‌ بعد رفتم و خودمو نشون دادم..... دیدن بهم سوند وصل نکردن..... کلی خواهش و تمنا کردم که یواش تر اینکارو انجام بدن..... توو ۵-۶ مین آماده شدمو رفتم ویلچر گردی!!!..... اولین بار بود که سوارش میشدم..... خندم گرفته بود..... اما استرس داشتم..... از کنار ریکاوری رد شدیم..... اونایی که جلوتر از من رفته بودن اونجا بودن..... همشون در حال زاری بودن...... سعی کردم فکرمو به یه چیز دیگه بدم اما مگه میشد!!!!

داخل اتاق عمل که شدم از ویلچر پیاده شدم و رفتم رووی تخت دراز کشیدم...... دکتر بیهوشی و چن تا پرستار دیگه هم اومدن بالا سرم و کلی سر به سرم میزاشتن.... همش میگفتن کوچولووووووووووووووووووووووووو

دکتر بیهوشی آنژیوکت رو وصل کرد و بعدش یهو دیدم اون یکی دستم داره باد میکنه .... انقد میترسیدم که جرئت نداشتم نیگا کنم ببینم چیه!!!!! به دکتره گفتم دستم داره باد میکنه!!!! همه خندیدن و گفتن فشار سنجه !!!! بعد دکتر اومد و کمی حرف زد بعد دیگه چیزی یادم نیومد.......

وقتی توو ریکاوری بودم با درد سمت راستم داشتم به هوش میومدم..... صدای پرستارا رو میشنیدم که میگفتن این مریض هنوز به هوش نیومده...... خیلی وقته بیهوشه..... کلی درد داشت که مجبور شدیم بهش پمپ درد وصل کنیم...... کلی هم مخدر گرفته..... ناخودآگاه یاد مامانم افتادمو همش اونو صدا میکردم...... یهو دیدم پرستارا اومدن سمتم...... دیگه اطرافمو کامل میدیدم...... خیلی خیلی درد داشتم...... بعدش یهو دیدم یه چیزی نشونم دادن و بعدش بهم تبریک گفتن .... همش میگفتن پسرت خیلی مامانیه...... از صبح گریه میکرد مجبور شدیم بزاریم پیش تو چون اینجوری فقط ساکت میشد... یهو یاد نی نی افتادم.... بهشون گفتم نی نی سالمه؟؟؟ مو داره؟؟؟(یکی از دغدغه های من مووو دار بودن نی نی بود!)... بهم گفتن الان نشونت دادیم!!! گفتم من ندیدم..... خلاصه دوباره بلند کردن و نشونم دادن...... یه موجود پشمالو رو دیدم..... بس که گشنه بود گذاشتن پیشم و شیر خورد...... راستش انقد درد داشتم که نمیتونم بگم از شیر خوردنش لذت بردم یا نه!!!!! هنوز باورم نمیشد که بچه مال من باشه..... یه حس خاصی داشتم...... اصن قابل باور نبود.... فکر میکردم همه دارن باهام شوخی میکنن...... بعد ده مین منو بردن سمت بخش...... مامانمو همسری رو دیدم..... همسری کلی نگران بود...... تا منو دید اومد بوسید...... اشک توو چشاش جمع شده بود........ بعدش که منو گذاشتن روو تخت همش کنارم بود..........

چون نفسم نمیومد بهم اکسیژن وصل کردن..... بعدش هم نی نی گوگولی رو آوردن .....

وقتی نی نی رو آوردن کلی قرمز بودش..... با یه لباس سفید و شلوار آبی...... نمیدونم علتش چی بود اما به شدت قرمز بود... یه کلاه فینقیلی هم گذاشته بودن سرش.... اما بهمون گفتن که توو اتاق بهتره درش بیاریم...... وای خدای من.... نی نی من سرش یه عالمه مووی مشکی داشت..... الهی قربونش برم..... چشاش بازه باز بود...... گشنه هم بود!!!!..... همسری اولش میترسید که بغلش بگیره اما بعدش مامان بهش یاد داد و اونم کلی بغل میگرفت....... نی نی هم با تعجب داشت نیگامون میکرد..... بعد یه ساعت همسری رفت بیرون و با یه دسته گل و یه تیکه طلا برگشت...... کلی ازش تشکر کردم و اونم همش پیشم بود و مدام بوس بوسیم میکرد..... بعدشم که مووهامو نازنازی میکرد و من دردمو فراموش میکردم........ اما دیگه نزدیکای شب بود که دردام وحشتناک شده بود....... منی که از آمپول میترسم و تا میبینمش فشارم میوفته دیگه به اون هم راضی شده بودم و انگار نه انگار که درد داره....... دیگه هیچی تاثیر نداشت.... با هر دردم گریه میکردمو همسری هم پا به پای من اشک میریخت..... ساعت ۸ اینا بود که دیگه همسری باید میرفت...... چون نمیزاشتن بمونه...... (چون اتاق خصوصی ها پر بود مجبور شدیم توو اتاق دو تخته بمونم)..... اون دختره و همراهش تا خود صبح داشتن صحبت میکردن..... منم که اعصابم خورد بود........ سر مامان خالی میکردم(بمیرم براش...... واقعا شرمندشم).... کلی اذیتش کردم...... فردا صبح زود همسری اومد..... من انقد خسته بودم که دلم میخواست فقط بخوابم....... اما نمیتونستم...... از یه طرفم گشنه بودم..... داشتم میمردم از گشنگی ..... اما نمیزاشتن چیزی بخورم....... اون روز فقط بهم اجازه دادن چایی و عسل بخورم...... اما مگه سیرم میکرد!!!...... اون روز سوند رو اومدن برداشتن..... این دفعه یه حس قلقلک بهم دست دادش...... بعدشم اومدن یه چسب شفاف روووی بخیه هام زدن...... بهم گفتن کمی روو تخت جابجا بشم...... تا وقتش برسه و بتونم راه برم!!!!.... تخت کناریه من شروع کرد به راه رفتن.... یه دختر چاق بود....... اما انقد با اراده بود که قشنگ راه رفت .... بدون هیچ دردی...... بعد اون نوبت من رسید.......(بعد از ظهر البته!)..... خیلی وحشتناک بود..... مخصوصا وقتی بلند میشی!...... یه نفر بود که منو بلند کرد...... داشتم میمردم از درد....... گریه میکردم....... تا بلند شمو یه قدم برم انگار مردم..... سرم گیج رفت و مجبور شدش که همسری و مامانم رو صدا بزنه....... دیگه واقعا حالم بد شده بود...... بعدش بهم گفت کمی بعد آهسته آهسته پاشو...... گفت که حتما باید شکمت کار کنه تا بتونی غذا بخوری....... دیگه بعد نیم ساعت یا یه ساعت به هر بدبختی بود یه قدم یه قدم راه رفتم..... راستش قدم های اول خیلی خیلی سخت بود..... اما بعدش کمی برام راحت تر شده بود انگار..... رفتم تووو سالن با همسری و راه رفتم...... خانوم هایی که با هم تووو اتاق انتظار نشسته بودیم برای عمل رو توو سالن دیدم...... بیچاره ها رنگ توو صورتشون نمونده بود...... دیگه کلی با هم راه رفتیم...... پرستارا هم که دیگه باهام کلی دوست شده بودن...... بعد از ظهرش مریض کناریه مرخص شدش..... و من به خواست خودم یه شب دیگه هم موندم بیمارستان........ اون روز دخترخالم و عروس خالم اومدن دیدنم...... بعد اونا هم محمد(دوست همسری) اومدش...... بعدشم که داداش همسری........ بعد رفتن اونا همسری هم رفتش...... دیگه شب بود که وحشتناک تب و لرز گرفتم...... کلی پتو کشیدم رووم اما فایده نداشت.......میترسیدم شکمم از توو منفجر بشه (کل بدنم به شدت داشت میلرزید...).. مامانم رفت پرستار رو صدا کرد و اومدن منو نگه داشتن تا نلرزم!.... اما واقعا نمیتونستن!.... بعدش سرم زدن بهم و یه داروویی دادن تا حالم خوب شد.... نصفه شب هم دو تا کیسه یخ آوردن گذاشتن رووو بدنم تا دمای بدنم به حالت اول برگرده....... صبح وقتی بیدار شدم دیدم تمام لباسام خیس شده..... نگو یخ ها آب شدن و آبشون رفته روو لباس من...... دیگه کلی حالم بهتر شده بود..... بعدشم که تا ساعت ۱۲ داشتیم کارای ترخیص رو انجام میدادیم......

بعدشم که دیگه پیش به سوی سوئیت بانک...... سوار شدن به ماشین هم سخت بود..... اما بالاخره سوار شدم....... حالا باز خدا رو شکر خیابون های تهران مثه خیابون های شهر ما نبود!!!...... (خیابون های شهر ما پر از چاله چوله اس)..... دیگه رسیدیم و رفتیم داخل...... منم سریع دراز کشیدم.......

رفتم حموم و اومدم خوابیدم....... فرداش هم مامان اینا نی نی گوگولی رو بردن دکتر..... (زردیش رفته بود رووو ۱۴).... اونم گفت نیاز به بستری نیست اما مراقب باشید...... حدودا دو شب هم موندیم اونجا...... روز چهارشنبه بود که راه افتادیم به سمت خونه و شهر خودمون...... تووو راه همش همسری نگه میداشت تا من کمی راه برم....... دیگه کلی توو راه خندیدیم و اومدیم....... قرار شد اول یه سری بزنیم خونه خودمون(مادرشوهرم اینا منتظر بودن).... بعدش بیایم خونه مامان اینا...... دیگه تا رسیدیم اونجا اومدن و قربونی بریدن..... بعدش رفتیم تووو و حدود ۲ساعت اینا نشستیم و پاشدیم اومدیم خونه مامان اینا.....  بعدش اومدیم خونه مامان اینا..... من رفتم حموم و بعدش اومدم خوابیدم...... قرار شد مامان و همسری نی نی رو ببرن دکتر...... ساعت ۸ اینا بود که بردنش...... ساعت ۹ بیدار شدم دیدم هنوز نیومدن..... زنگ زدم به همسری و اونم گفتش که پسری زردیش رفته بالا و بستریش کردن...... انگار یه پارچ آب یخ ریختن رووم...... دیگه با گریه پاشدم آماده شدم و همسری اومد دنبالم..... آجی و ثنا هم اومدن..... تووو راه ثنا همش داشت دلداریم میداد فنقل بچه!..... همش بهم میگفت گریه نکن یه بارم زن عموم بستنی شده بود اما خوب شد!!!!(منظورش بستری بود!)..... دیگه کلی خندم گرفته بود...... تا رسیدیم بیمارستان رفتم پبش پسری...... الهی فداش بشم..... تووی دستگاه خوابیده بود...... مظلوم مظلوم..... دلم داشت ریش ریش میشد...... کلی گریه کردم....... بعدش آجی و همسری رفتن و منو مامان موندیم.........

خیلی سخت بود.... منی که اصلا نمیتونستم درست حسابی راه برم مجبور شدم اونجا بمونم......

بیمارستان هم که اوضاعش وحشتناک بود.... خیلی خیلی کثیف بود ..... تووش هم پر از پشه!!!!....... حالمون بهم خورد..... دیگه کلی مامان بنده خدا رو اذیت کردم...... خیلی خیلی کمرش درد گرفته بود......

حدود ۵روز موندیم اونجا بعدش اومدیم خونه مامان اینا.......

و این بود اومدن زندگی من