خاطرات رادین

خاطرات رادین

زندگی یعنی عشق... عشق یعنی همه وجود من و همسر..... همه وجودمون یعنی رادین
خاطرات رادین

خاطرات رادین

زندگی یعنی عشق... عشق یعنی همه وجود من و همسر..... همه وجودمون یعنی رادین

نی نی دون 19

به نام خدا

اینم از عکسای پسر خوشگل مامان که چن وقت پیش انداخته بودم

اینجا در حال خوردن سیب زمینی سرخ کرده هستش.... یعنی امون نمیدادا!!!! اصن نمیزاشت یه دونه آدم بخوره... تازه بدون سس هم نمیخورد!!!

اینجا هم کرم مووی همسری رو برداشته بود و زده بود به موهاش..... کل موهاش پر کرم بود.... الهی فدای مرد خوشتیپم بشم

از یه زاویه دیگه.... یعنی عاشقشمممممممممم

من و پسری روبروی خونمون کنار یه در قدیمی که عاشقشم!!!.... یه روز برفی با شلوار خونه!!! و تیپ خفن!!!

همسری جونم همراه پسر کاکل زری کنار خونمون...برف رو حال میاید؟!؟!؟!

عاشق نیم رخشم.... ای جونمممممممممم

محیا جووونم دفعه قبلی که اومده بودن خونمون.... پیرهنش طفلی نو بود اما وقتی براش آب هویج آوردم مامانش داد بهش اونم نخورد و از دهنش ریخت بیرون و لباسش کثیف شد.... کلی گریه میکرد که چرا لباسم کثیفه!!!!

پسرک فندق من کنار محیا جووون خوشگلم در حال خجالت کشیدن بود.... عزیزممممممممم... اون موشه رو نیگا کن

عزیزای منننننننننننننن

یعنی یه عکس خوووب نتونستم بگیرم.... رادین همش در حال جنب و جووش بود ماشاالله... محیای نازم رو ببین

وقتی رادین شب زنده دار میشه!!!.... ساعت 1:19 بامداد....... اولین روز کریسمس!!!!!

آخه تووو این چشما خواب هست؟!؟!؟!

رادین در حال شال بستن و رفتن به سمت بیرون!!!!! ساعت 1:21 بامداد!!!

ملوسکم وقتی بهش میگم چشاتو ببند بخواب!!! کاملا تابلوئه که الکی بسته!!!!! قربونش بشممممممممممممممم

عاشق دستاشم...... میدونم دلم برای این موقعیاش خیلی تنگ میشه........ 

پسرک خوش خنده مامانننننننننننننننننن

رادین خوشتیپ من ... تولد ثنا ... 20 دی امسال..... در حال خوردن پرتقال!

از سمت چپ::: رادین - ابولفضل- ستایش - ثنا - امیرعباس(کیک سمیرا پز!!)

رادین خسته از مهمونی! کراواتشم در آورد!

رادین موشی من وقتی ساعت 12:16 بامداد رووی تاب خوابش نمیبره!!!!

رادین وقتی شکلات مامانش رو برداشته و قایمکی خورده !!!

پسر ورزشکارم وقتی یه ور روووی دوچرخه اش نشسته!

پسرک کیک ندیده من وقتی با کله به کیک مامانش حمله میکنه!!!!!

اینجا وقتی برای نفس گیری بلند شده بود!!!!!

به زودی با  عکسای بهتر میام


نی نی دون 18

به نام خدا

سلام پسر ناز مامان.... 

وای الهی قربونت بشم..... انقد ماشاالله آقا و ناز و خواستنی شدی که حد نداره.... عاشقتم مامانی..... 

چن باری برات نوشتم اما نمیدونم چرا نتونستم تمومش کنم.... شایدم حرفام با تو تمومی نداره عشق من

دوم بهمن واکسن هجده ماهگیتو زدیم.... البته اول بهمن رفتیم درمانگاه اما گفتن که شنبه و دوشنبه و چهارشنبه فقط واکسن میزنن.... ما هم چهارشنبه رفتیم که دوم بهمن بودش.... بعد کلی معطلی گفتن پرونده ات گم شده!!!! اما میتونی بری واکسن بزنی....  مامانی همراهمون بود و آقاجون هم تووو ماشین منتظرمون بودش..... بمیرم اولش که قطره دادن بهت و تو خوشت نیومد.... بعدشم که واکسن رو زدن .... (من نمیدونم این آدمای ناشی رو چرا میزارن که روو بچه ها تمرین کنن..... طفلی از پای رادین خون اومدش.... کلی جیغ زد و گریه کرد..... )همش پاتو نشون میدادس و میگفتی جییییییزززززززز

رفتیم تووو ماشین انقد مظلوم نشسته بودی که آدم دلش کباب میشد.... میدونستم درد داری.... میدونستم داری اذیت میشی اما پسرم اینم یه مرحله از بزرگ شدنته قربونت بشم.... تو داری یواش یواش یاد میگیری که چطوری مقاوم بشی......

رفتیم خونه مامانی اینا اونجا دایی رو دیدی کلی انرژی گرفتی.... کلی تووپ بازی کردی و میدوئیدی.... ساعت شد 12:30....(ما ساعت 10 واکسن رو زدیم).... خاله سمیه اینا اومدن..... تا رسیدن و ازت پرسیدن پات چی شده؟؟؟؟؟ تو پاتو نشون دادی و دیگه از اون به بعد صاف صاف راه میرفتی...... مخصوصا پای چپت که خون اومده بود..... دیگه یواش یواش حالت داشت بد میشد و تبت زیاد میشد.... انقد مظلوم نشسته بودی بغل عمو رحمان و خاله سمیه که اصلا آدم کباب میشد تو رو میدید...... بعدش دیگه تا شب زیاد راه نمیرفتی.... چون شدیدا درد داشتی و همش میگفتی ماما اوووووووف..... بعد پاتو نشون میدادی و میگفتی جییییییییز......... بمیرم ایشاالله .... مامانی و آقاجون کلی اصرار کردن بمونیم شب رو اونجا اما راستش دلم نیومد به اونا هم اذیت کنم.... اومدیم خونه...... شب اصلا نخوابیدی..... همش ناله میکردی و تب داشتی.... منم همش پاشویت میکردم که خیلی هم بدت میومد..... دیگه از ساعت 4 بیدار شدی و اینطوری من خیلی بهتر میتونستم دست و پاتو بشورم...... خیلی حالت بد بود.... حتی عمه اکرم هم روضه دعوت کرده بود سه روز نتونستم برم.... چون تو برام از همه چی واجب تری و مهم ترین بخش زندگی منی..... تا جمعه پاتو صاف صاف میبردی!!!!..... البته تووپ بازی میکردی و یهو یادت میوفتاد دیگه پات صاف میشد و صاف راه میرفتی..... بالای تختت نمیرفتی چون پات اذیت میکرد..... هرجا که باید پاتو خم میکردی پاتو صاف میزاشتی و میگفتی اوووووووف

اون شبا هم گذشت...... وزنت کمی خدا رو شکر بهتر شده....توو 18 ماهگی 11 کیلو شدی....... البته شربت زینک بهت میدم..... شیر محلی هم که سه ماهه میخوری...... قربونت بشم.....

هفته پیش کلا اسهال و تب داشتی...... منم ترسیدم.... بردیمت دکتر و اونم فقط گفت هیچی نیست و سرما خورده......  بهت شربت داد و تو ماشاالله خیلی خیلی عاقلانه میشینی زمین و میگی شَبَت...... هامممم.... یعنی شربت بده هام کنم

حرف زدنت بهتر شده.... البته هنوزم توو بیشتر مواقع میگی هااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میگم ::: رادین ؟؟؟؟؟  میگی :::: هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میگم ::: خوبی؟؟؟؟؟ میگی ::::  هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میگم ::: غذا میخوری؟؟؟   میگی :::: هااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میگم ::: بریم بیرون؟؟؟؟    میگی  :::  هااااااااااااااااااااااااااااااااااا

البته این برای وقتایی هستش که به صرفت نباشه و یا شک داشته باشی

جدیدا خوشگل میگی بعلللللللللللللللللللللللللللهههه..... همینطوری کشیده!

میگم رادین بریم دستشویی؟؟؟؟    میگی::::: دستشووووووووووووو و کلید میکنی که بریم

میگم رادین خوابت میاد؟؟؟؟؟         میگی::::: خا پیش خا پیش(یعنی خوروپف میکنم و خوابیدم!!!)

خودت تلفن رو نشون میدی و میگی آللللللللوووووو مامااااااااااااااااااااااااااااااااا(مامانی)

بابا وقتی از بیرون میاد و دستش وسیله هستش اونا همش به تو تعلق داره..... چون هیچکس حق نداره بهشون دست بزنه... چون تو این اجازه رو نمیدی

عاشق دلستری و با ولع میخوری........

میخوایم بریم بیرون سریع میری شونه بابا رو میاری و موهاتو شونه میکنی و اشاره میکنی که کرم مو هم بزنم... بعد میگی سشوار هم بکشم و دیگه حسابی تیپ خفن میزنی و میری......... عاشقتمممممممممممم

خاله سمیه از بانه برات بادکنک خریده بود(یه بسته 100 تایی) و کار ما شده بود اینا رو فوت کردن... حالا که تموم شده میری تووو کشو رو نگاه میکنی و میگی فوفوفو(یعنی بادکنک) و ما باید از زیر سنگ هم شده برات پیدا کنیم!!!!!

هفده دی ماه که تولد عمه زهرا بودش رفتیم زنجان و سر تو  سمت چپت بریده شد و کلی خون اومد... من کلی گریه کردم و تو هم منو مثه یه مرد بغل کرده بودی و بوسم میکردی.... مدام هم صدام میکردی و میگفتی ماماااااااا هه!(یعنی مامان بخند!)

مامانت بمیره ایشاالله..... اصلا خوب مواظبت نیستم

جمعه شب هم پوستت گیر کرد به زیپ کاپشن و .... . از ترسم نمیدونستم چیکار کنم...... ایشاالله بمیرم برات پسر نازم.... نمیدونم چرا این اتفاق افتاد.... من خیلی خیلی مراقبت بودم و هستم.... اما واقعا نمیدونم به خاطر سردی هوا چرا اون همه زیپ کاپشنتو کشیده بودم بالا...... ببخشید منو... دیگه کاملا حواسم بهت هستش ... نمیزارم هیچ آسیبی بهت برسه تا اونجا که جوون دارم و توانشو دارم...... اون شب هم کلی گریه کردم... و تو بازم منو شرمنده وجود مهربونت کردی... با دستمال اشکای منو پاک میکردی و میگفتی نازیییییییییی نازییییییییییییییییی...... الهی قربونت بشم

توو این مدت حسابی آقا شدی پسر خوشگلم......

بلد شدی کامپیوتر رو روشن خاموش کنی... با موس کار کنی..... از تختت با نرده بالا بری بالا و خودت بخوابی..... وقتایی که خوابت میاد یا گشنت هستش خودت اعلام میکنی......

وقتی بهت میگم رادین برو جاروبرقی رو بیار سریع میری میاری و سیمش رو در میاری و شروع میکنی به کشیدن!!! حتی بهتر از من!!! تمام گوشه کنارا رو میکشی ... روی مبلا..... الهی مامان به قربونت بشه

وقتی میگم رادین سریع خودت بهم میرسونی تا کمکم کنی.....

وقتی میگم پسرم بالش رو بردار سریع برش میداری....

یا وقتی میگم عسلم پتوت رو بزار روو تختت... سریع میری رووی تخت و میزاریش اونجا و میای پایین!!

وقتایی که بی مقدمه منو بوس میکنی عاشقت میشم بارها و بارها

وقتایی که دلت موز میخواد سریع میگی ماما هام هام مووووووووووووووووووو(موز)

وقتایی که دلت شیر میخواد بهم میگی ماما ایجا شیر.... (مبل رو نشون میدی میگی بیا روو مبل دراز بکش و به من شیر بده)

وقتایی که بهت میگم پسرم داری میری بیرون؟؟؟؟  سریع یه نایلون رو پر وسایل میکنی(میوه.. کیف من.... اسباب بازی هات و ....) میگیری دستت و بای بای میکنی و مثلا داری میری بیرون........ همونجا میام درسته قورتت میدم

چن وقت تووو آشپزخونه داشتم غذا میپختم حواسم رفت به رادین.... یه بسته بیسکوییت رو گذاشت توو فر.... درش رو بست... مثل من نشست کنار فر.... بعد مثلا چن دقیقه در فر رو با دستگیره باز کرد... بیسکوییت رو با احتیاط آورد بیرون و گذاشت مثلا خنک بشه(همینطور یه بند فوتش میکرد)... بعد وردنه رو برداشت و افتاد به جون بیسکوییت ها.... شروع کرده بود به پهن کردن اونا!!!! یعنی انقد بوسش کردم که خودش آخرش گفت مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نعععععععععععع

تا میبینه یه تیکه از لباسم رفته بالا و بدنم معلومه سریع میاد میگه قیدی قیدی(یعنی قلقلک میده!!!!)

اسم خودش رو هم به دادین تغییر داده!!!. میگم اسمت چیه؟؟؟؟؟؟؟ میگه:::: دادینننننننننن

روابطش با بچه ها بهتر شده و بهتر باهاشون کنار میاد.......

یعنی عاشقشممممممممممممممممممممممممممم

عاشق آقاجون و مامان هستش...... جدیدا به آقاجون میگه آباااااااااااا

عاشق بابا جونش هستش و عکسش رو مدام تووو خونه اینور و اونور میکشونه و میگه بابا .... جی....(مثلا قایم موشک بازی میکنه)

جدیدا یاد گرفته میترسونه!.... میگه ::: سیس...سیس.... سیس.... پااااااااااااا(یعنی هیس هیس هیس پارت!یعنی بترس!!!)

جای اینکه من اونو بترسونم اون منو میترسونه میگه آپوووووووووووووووو(هاپو) ماما....(هاپو بیا مامانمو بخور!!!)

دیگه اینکه عاشق ماشین بازی و توپ بازی هستش.... و همینطور نقاشی کردن رو خیلی خیلی دوس داره.....

وقتایی که میریم خونه مامان اینا..... سریع میره جانماز مامان رو میاره و به مامان میگه پتپتپتپتپتپتتپ(لباشو تند تند تکون میده یعنی بیا نماز بخون و اینطوری صدا در بیار....)

عاشق حلوا شده جدیدا........ 

تلویزیون رو حسابی ترکونده......  یواش یواش باید به  فکر یه تی وی دیگه باشیم..... 

دیگه همین

فعلا شازده پسر خواب تشریف داره

با اجازه