خاطرات رادین

خاطرات رادین

زندگی یعنی عشق... عشق یعنی همه وجود من و همسر..... همه وجودمون یعنی رادین
خاطرات رادین

خاطرات رادین

زندگی یعنی عشق... عشق یعنی همه وجود من و همسر..... همه وجودمون یعنی رادین

نی نی دون 13

بازم عکس و عکس و عکس!

محیا جووون.... چه خانوووم شده عشق من...

دو تا موجود متعجب!!! رادین چه مغرورانه نیگا میکنه! و محیا عسلی چه با تعجب!

دو تا ورووجک ما....... الهی فداتون بشم....

ناز نازی کردن دخملی توسط رادین

محیا گلی من .... آخ قربونش بشم.... وقتی تووو یه دستش یه چیزی میگرفت اون یکی دستش هم که خالی بود عین اون یکی دستش تکووون میداد.... انقده با نمکککککککک بود که نگو.... کلی خندیدیم

اولین هندونه رادین..... بدون دندون خوردتش....

خراب کاری رادین تووو تولد بابا جونش....

عشق خجالتی من!... 

یه پسر ناز نازی که تا این موقع هاش دندون نداشت!!!! همینطور که مشخصه آب دهنشم مثل یه چشمه داره میره!

رادین با کمک این ماشینش تونست راه بیوفته و خیلی راحت راه رفت.... این ماشینش رو هول میداد...

خوشگل من وقتی میشینه توو تاب اولش اینجوریه

بعدش اینجوری!

پسر هندووونه خور من!

محیا جوونم و رادین پسر.... چند روز بعد تولد محیا خونه مامان سمانه.... اینجا هم رادین داره در رو باز میکنه!

پسرک ناز خجالتی من.... آره جووون من رادین و خجالت؟!!؟

رادین تووو حمووم مامان اینا...

جیگمل من چه نازه.... بگین ماشاالله

و این ناز گل من..... جووووووونم

پسر نازم مثلا داره پستونک میخوره!!!!... سر شیشه اش رو برداشته و داره میجوئه!

رادین خوشگلم شب تولدش.... بنا به دلایلی از تزیینات عکس ندارم!!!

پسر زنبوری من!!

ناز من بیشتر وقتا روووی میزه!!!

نیش زدن دندون بالایی رادین.... پسرم دیگه بی دندون نیست.... البته از پایین داشتش...

عشق من در حال چیپس و ماست موسیر خوردن!!!

رادین و چشم غره اش به من و بابایی

آخرشم اینجوری خودشو تمیز کرد!!!

نی نی دون 12

به نام خدا

سلام نفس من.... الهی قربونت بشم..... این روزا حسابی آقا شدی.... حرف حرفه خودته و بسیار بسیار زورگو شدی!!!

فدات بشم.... تمام کارات رو تقریبا مستقل انجام میدی...... انقد آقا و خواستنی شدی که حد ندارهههههههههه

عزیزکم.... اما هنوزم بسیار و بسیار گریه میکنی و من علتش رو نمیدونم......

امروز یه عالمه توو نی نی وبلاگ برات نوشتم اما همش پرید.... کلی حرص خوردم.... اومدم یه وب دیگه برات درست کردم

خوشگل نازم...... عاشقتم...... هرچقد هم دعوات کنم... هرچقد هم بهت اخم کنم اما دوست دارم و عاشقتمممم

و اما عکسا....

امیدوارم سریع به الانیات برسم!!!!

روز اول عید...... بغل عمو محمد(دوست بابایی)

شکوفه زندگیمون رادین.... حیاط مامان اینا کنار درخت آلوچه..... برای عید دیدنی رفته بودیم

عمر من.... ببینید ماشاالله چه لباس مردونه بهش میاد

شکوفه آلوچه ما!!!

عشقم وسط باغچه.....

سیزده بدر که همراه عزیز اینا رفته بودیم جاده ازناب(مادربزرگ پدریت)... اینجا بغل عمو وحید هستی....

یه دونه پفک افتاده بود زمین اونو گذاشتی دهنت و چپ چپ به من نیگا میکنی!!!

بعد از یه روز طولانی و شیطنت بارت حسابی خسته شدی و توو ماشین خوابیدی!... البته دست اندازها هم بی تقصیر نبودن

عشق من وقتی صدای جاروبرقی میومد چشماش رو اینجوری میکردش.... قربونش برم..... وقتی برف پاک کن ماشین هم زده میشد دقیقا همین کارو میکردی.... کلک یعنی میترسی؟!؟!؟!

رادین توو حالت های دیگه!

و این یکی دیگه!....

رادین وقتی چشماش بازه!

رادین و امیر علی..... توو ایام فاطمیه که مامانی روضه داشت عمه فاطمه من از کرج اومده بودن.... ایشون هم گل پسرشونن

فنچول من وقتی چهاردست و پا با تووپ بازی میکرد!!!

پسر روزنامه خون من و باباش.....چقد هم هیجانی!!!

ناز دونه من.... رادین

رادین کره ای ما!

رادین و حلما(نوه همسایه مامانی)... از رادین یه هفته بزرگتره.... اینجا رادین چشماش عفونت کرده بود و به شدت قرمز بود!

ثنا و رادین و حلما

رادین در شاندیز... اردیبهشت امسال!


نی نی دون 11

پسرک من شب یلدا با یه هندونه میره سمت خونه پیش زن و بچه هاش!... باور ندارین؟!؟!؟ ایناهاش

اولین نشستن رادین بدون کمک 

اینجا هم شما 18 روزه بودی و محیا 40 روزه.... محیا دخمل خاله سمانه اس(دوست جووونی من)

اینجا هم شما و محیا جونی هستین..... الهی فداتون بشم.... چقد عوض شدین.... بماند که چقد تو زورگوتر شدی.....

اولین نگاهه تو به دریا!!!!.... با تعجب اون همه آب رو نیگا میکردی... اینجا 6 ماهه بودی.... بغل دایی مصطفی جوون

این هم عشق من ثنای نازم

اینجا هم حسابی از آب میترسیدی.... ساحل بابلسر..... تا موج میزد جیغ میزدی!

اینو هم خاله سمیه برات نوشت.... میسی خاله

اینم رادین پسر خودمون

اینم دستای ناز گل من وقتی نی نی بود


رادین وقتی هفت ماهه بود.... الهی فداش بشم..... تازه میتونست قشنگ بشینه.... رووی ماشین به زور خودشو نگه داشته بود..... الهی قربونش برم....

نی نی دون 10

به نام خدا

یه عالمه نوشتم اما همش پرید..... اعصابم حسابی خوورد شدش..... بیخیال

پسر نازم تصمیم گرفتم از خاطرات الانیات بنویسم...... بنویسم که چقد روز به روز مردتر و زیباتر میشی و حسابی آقا و فهمیده میشی

پسر خوشگلم انقد این روزا حرف برای گفتن دارم که نمیدونم از چی بنویسم برات

31 تیر تولدت بود.... چون ماه رمضون بود من خونواده بابایی رو افطار دعوت کردم و چون رابطه دو تا خونواده ها زیاد خوب نیست خونواده خودم رو دعوت نکردم.....

صبحش کلی با مامان رفتیم خرید..... بعدش شما با مامانی اینا رفتی خونشون تا من برم خونه و کارام رو انجام بدم..... الهی قربون پسرم برم....موقع رفتن با من بای بای هم میکردی!.....

دیگه کلی رفتم خونه و بدوبدو کارام رو انجام دادم..... بابا موقع اومدن اومدش دنبال شما..... البته تووو این حین هم مادربزرگت اومد خونه ما..... همینکه بابایی اومدش قهر کرد و رفت امامزاده..... بابا هم خسته و کوفته اعصابش خورد شدش..... بعدش مامان بزرگت زنگ زد به بابا و گفت زنت به من سلام نداده!!!! خلاصه سر اون بابا کلی اعصابش خورد شد.... از من هم مطمئن بود که من همچین کاری نمیکنم.... بعد نیم ساعت به زور فرستادم دنبالش!.... اما خانوم رفته بود نشسته بود امامزاده و در نمیومد!!!!..... بابا و عمو وحید کلی نشستن اونجا نزدیک 2 ساعت!... اما نیومدش!.... اونا هم اومدن خونه..... بعدش هم عمو وحید کلی به من کمک کردش.....  کلی طفلی بادکنک فوت کرد و برام چسبوند

دیگه موقع افطار عمه زهرا اومدش و اونم کلی کمک کردش..... اما مامان بزرگت قهر کرده بود بابا مجبور شد بره دنبالش!.... اما وقتی اومد هم تووو قیافه بود!!!.... والا! نمیدونم چش بود!

شب رو به طرز وحشتناکی زهرم کردش....  اما تنها وجود تو بودش که بهم آرامش میداد.... بخاطر همین زهر کردنا عکس خوشگلی از تو ندارم!!!!....... نه من و نه بابایی هیچ عکسی نتونستیم ازت بگیریم....!

بیخیال ایشاالله تولدای دیگه مامان جون

دیگههه اینکه مادربزرگت و عمه زهرا هرکدوم نفری 50 تومن دادن.... دستشون درد نکنه

منم قرار شد برات تولد بگیرم..... 13 شهریور بالاخره تونستم تولد بگیرم...... یه تولد زنبوری کوچولوو

عشق من حسابی بزرگ شده .... انقد که تمام کاراش رو دوس داره خودش انجام بده

نفس من دایره کلماتت انقد زیاد و وسیع شده که آدم حظ میکنه

و اما کلماتی که تووو این مدت میگی:

به من میگی :::         ماما

به بابایی میگی::::      بااااااااااباااااااا(با حالت طلبکارانه!)

به مامانی میگی:::      مااااااااااااااماااااااااا(با غلظت فرااوان)

به آقاجون میگی:::      بابا یا دِدَ

به دایی میگی::::       دااااااای

به خاله سمیه میگی::  دُمیه

به ثنا میگی:::            ننا

به عمو هم میگی:::     عموووووو

به ننه ها میگی:::       ننه

به نی نی میگی:::      نی نی

به سپهر میگی::::      دِپهر

به محیا میگی::::        محححححححححححححیا(مثل احمد پورمخبر! با همون مدل)

به لیلا میگی::::         اِیلا

به عمه میگی::::       عممممممممه

به خیار میگی:::         ایییییار

به طالبی میگی::::     آلبی

به کیوی میگی:::       تیبی

به تاب میگی::::        تاب تاب

به ماشین میگی:::    ناااااااان نااااااااااان

به بیرون میگی:::       دَدَ

به رقص میگی::::      نانای

به آب میگی::::         آب

به بده میگی::::        بدددددده

به نه میگی::::         نععععععععععع

به بعله میگی::::       بععععله!

به آب بازی میگی:::    آب بازی

و خیلی کلمات دیگه!

وقتی یه چیزو میخوای میگی::::       بده منه!!

وقتی داری منو صدا میکنی میگی:::   مااااااااامااااااا بیا

وقتی میگم بده:::: میگی نعععععع! منه! 

به بابا میگی:::      بابا بییم دَدَ.... بیییییییییییم

اسمتو گاهی میگی آدین! و گاهی میگی دین! و خیلی وقتا هم اصلا خودتو میزنی به اون راه و اصلا حواب نمیدی که اسمت چیه!

تا 5 میشماری و دستات رو قشنگ نشون میدی.....

به کتاب خوندن نسبتا علاقه داری اما وسطاش شیطنت هم میکنی

به سی دی بی بی انیشتن هم علاقه زیادی داری اما تا کمی ازش میگذره شروع میکنی به شیطنت کردن.... البته گاهی هم صداهایی که اونا در میارن رو تو هم در میاری

عاشق ثنا و آقاجون هستی .... و همیشه اونا رو برای خودت میدونی......

اگه ساعت ها هم گریه کنی ثنا یا آقاجون بیان پیشت حسابی شاد و شنگول میشی

خلاصه بگم یه پسر خواستنی شدی نفسسسسسسسسسسسسسسم

خیلی دوست دارم..... 

نی نی دون 9

به نام خدا

پسر قشنگم سلام...

اولین سال زندگیت مبارک......

اولین مروارید دهنت مبارک.....

اولین قدم های نازت مبارک.....

ایشاالله همیشه اولین باشی پسرک من....

راستش دلم نمیاد عکسای قبلیت و خاطرات قبلت رو نزارم توو وبت.....

تو دوران نوزادی خیلی گریه میکردی..... و همینطور منم خیلی فرصت نوشتن نداشتم.....

پس نمیخوام خاطراتت رو گم کنم!

مینویسم برات تا یادگاری بمونه.... تا یادت بمونه هرچند دیر اما باز برات نوشتم

خاطرات الانیات هم سعی میکنم سریع بهشون برسم

و اما سیر در گذشته!

این عکس رو انداختنی کلی مکافات کشیدیم.... چون تو خواب بودی..... و با هر صدایی از خواب بیدار میشدی و شروع به گریه میکردی..... به خاطر همین مجبور بودیم خیلی سریع اینکار رو انجام بدیم.... فرش رو بلند کردیم و وسایل تزیین رو آوردیم.... برای انداختن این عکس چن باری بیدار شدی و با مکافات خوابوندیمت...

اینجا هم اولین باری بود که به باغ آقاجون اینا میرفتی..... الهی قربونت بشم.... همچین با تعجب به انگورا نیگا میکردی که آدم خندش میگرفت!.....

اینجا هم داشتیم میرفتیم ددر!!! و شما تیپ ملوانی زده بودی..... الهی فدات بشم....

اینجا هم اولین باری بود که جغجغه دستت میگرفتی.... با هر صدای جغجغه تعجب میکردی و دنبال صدا میگشتی!

اینجا هم اولین شیطنت مادر و پسر هستش.... کلی ذوق کرده بودی که لباست رو در میوردم...

اینجا هم اولین باری بود که توو پشه بند میخوابیدی.... الهی قربونت برم... همچین برام لبخند میزدی که آدم دلش غش میرفت برات

اینجا هم روزی بودش که شما سه ماه و سه هفته و سه روزت بود برده بودیمت ختن....ه کردیم.... اینجا بعد کلی گریه کردن یه لبخند همراه با اشک بهم تحویل دادی..... الهی مامان برات بمیره.... 

قبل حموم ختنه!!!

اینجا هم اولین حموم بعد ختنه بود..... البته زحمت این کار رو مثل همیشه مامانی کشیدش.... اینجا هم حموم اونا هستش..... بمیرم که این همه درد کشیدی

فردای حموم رفتن!.. پسرم قند عسلم چه ناز میخنده....

اینجا هم خونه خودمونه.... برای چهارمین ماهگردت جشن گرفتیم.... الهی مامان فدات شه

اینجا هم یه روز جمعه اس..... مراسم حضرت علی اصغر بودش.... با مامان و ثنا رفتیم مسجد جامع.... اینجا هم شما همش گریه میکردی.... از جمعیت ترسیده بودی.... اونم ثنا عشق منه

اینجا هم بعد یه روز پر از گریه راحت و آروم خوابیده

پسرک معصوم من

اینجا هم داشتیم میرفتیم بیرون و شما مثله همیشه تیپ زده بودی

اینجا همون روزیه که تیپ زدی بریم بیرون.... روز عاشوراس..... با بابایی رفتیم امامزاده اسماعیل..... شما خوابیدی..... اونجا موزه درست کرده بودن رفتیم و دیدیمو بعد زیارت رفتیم خونه مادربزرگت!

اینجا هم داشتیم ناهار میخوردیم که شما اولین قدم های زندگیت رو برداشتی.... یه روز جمعه بود.... و خیلی قشنگ داخل روروئک راه رفتی.... الهی فدای اون پاهای نازت بشم

به همین خوشگلی و به همین سادگی راه افتادی!

اینم یه عکس خوشگل از پسر نازنینم که متفکره!!

اینم دخملمون....

اینم یه خنده تووو دل بروو از پسر نازنینم

اینم اولین سفر پسرم به تهران!

اینم پسر مهندس مامان

اینم توو یه روز سرد و برفی زمستون انداختم.... یادش بخیر... بخاری رو انقد زیاد کردم که حالم داشت خراب میشد.... بعد انداختن این عکس با بابایی رفتیم بیرون

اینم از خاطرات قبل عید پسر نازم

دوباره  عکسا رو آپ میکنم و میام

دوست دارم پسرم





نی نی دون 8

به نام خدا

عشق  من رادین الان یازده ماه و دو هفته و سه روزشه

این عکس تووی بیمارستان هستش......

وقتی یه روزه بود.....

رادین مامان موقع تولد 2740 گرم بودش.....

عکس پاهای نازش توو عکس معلومه.... الهی قربون اون ژستت برم من مامانی...اینا لباسای بیمارستان هستش.... توو دو روزی که اونجا بودیم این لباسا تنش بود(البته دو دست بودش)... هر روز هم حموم میبردنش.....

اینجا اولین برخورد پدر و پسر هستش..... همسری میترسید و نمیتونست خووب بغلش بگیره....

اینجا لباسایی که مامانی خریده بود رو پوشیدی و داریم از بیمارستان بای بای میکنیم.... چقدم  لباسا تنت گشاده!

بعد از 4روز که از تهران برگشتیم شب چهارم رادین مامان، زردیش عود کردش.... و ما مجبور شدیم ببریمش بیمارستان امدادی ابهر.... اینجا زیر دستگاه هستی نفسم.....

اینجا تووی بیمارستان امدادی توو بغل بابایی هستی..... خیلی اذیت شدی توو اون 5 روزی که اونجا بودیم
اینجا هم وقتی هستش که اومدیم خونه مامانی اینا..... حالت خوب بودش و ما تو رو بردیم حیاط عکس انداختیم
اینجا هم لباسای نازت رو پوشوندیم.... حسابی به تنت گشاد هستش...... آخه خیلی کوچولو بودی
اینجا هم مثل فرشته ها خوابیده بودی...... ای جووون من
اینجا قیافش حسابی متعجب شده... الهی فداش شم..... اینجا دو ماهه بودی

اینجا پسمل من عسل شده..... قربون اون دهنت برم که بالاش بخاطر شیر خوردن اونطوری قلمبه شده

فعلا تا دو ماهگی نی نی دون مامان کافیه......

دوباره که عکسا رو آپلود کردم میام و مینویسم از عشقم

دوست داشتم از سیسمونی هم عکس میزاشتم اما واقعا پسرک نمیزاره

عاشقتم رادین من


نی نی دون 7

به نام خدا

سلام پسر نازم

بعد مدت ها اومدم

الان که دارم اینا رو مینویسم تو نزدیک تولدت هستش

خیلی وقتا خواستم که بیام و برات بنویسم اما نمیدونم چی مانع نوشتنم میشد

پسر قشنگم

تو تنها امید منی.....

تووو این مدت حسابی آقا شدی

تقریبا میخوای راه بری

اولین دندونت حدود دو هفته میشه که نیش زده..... نمیدونم علت دیر دندون در آوردنت چی بودش

پسر قشنگم عاشقانه دوست دارم

رادین من همیشه برات بهترین ها رو آرزو میکنم

یه دنیا بوس از لپای نازت

 

نی نی دون 6

به نام خدا

سلام عشق قشنگم

سلام ماه آسمونم

ببخشید که نتونستم توو این سه ماه بیام و برات از وجود عزیزت بگم

من عاشقانه دوست دارم ماه قشنگ زندگیم

و اما خاطره زایمان و دنیا اومدن تو نفس خودم

روز ۳۰ تیر که جمعه بود صبح از خواب بیدار شدیمو بعد خوردن صبحونه و آماده کردن وسایل و گذاشتنشون داخل ماشین رفتیم به سمت خونه مامان اینا...... ناهار رو خوردیم و بعدش راه افتادیم سمت باغ...... تا میتونستم خیار و هلو خوردم!!!!..... بعدشم رفتیم خونه مادرجونم برای خداحافظی..... ساعت ۴ بود که راه افتادیم به سمت تهران....... تووو راه استرس داشتم..... همش تووو دلم داشتم با نی نی حرف میزدم....... همسری و مامان هم کلی سر به سرم میزاشتن....... توو راه مدام همسری نگه میداشت.... رفتنی از داخل شهر الناز اینا رفتیم..... چون بستنی های خیلی خوشمزه ای سر راه هستش..... همسری هم رفت برای من دوتا بستنی فوق العاده بزرگ گرفت..... آخ که چقد کیف داد....... ساعت ۷ بود که رسیدیم تهران..... راستش خیلی اتوبان شلوغ بود..... مردم یا داشتن از مسافرت برمیگشتن یا داشتن میرفتن!..... رفتیم توو سوییتی که از طرف بانک بهمون داده بودن..... راستش چون جای دنجی بود اونجا رفتیم....... یه سوییت دو تخته!!!..... منو همسری با هم خوابیدیم و مامان هم تنها...... شب خیلی خیلی خوبی بود..... تا صبح بغل همسری بودم و باهاش کلی حرف زدمو خلوت کردم..... باهاش اتمام حجت کردم و اینکه اگه بمیرم چیکا کنه!!!!........

فردا صبحش ساعت یه ربع به شش پاشدیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان دی..... تا رسیدیم بیمارستان منو مامان رو به بلوک زایمان راهنمایی کردن...... رفتیم طبقه اول و بعدش زنگ در رو فشار دادیم و در واشد...... مامان رو نزاشتن توو بیاد..... به منم گفتن که تمام وسیله هاتو بده بهش...... منم دادمو رفتم داخل..... اول از همه دمپایی پام کردم و بعدشم یه گان آبی رنگ بهم دادن و گفتن برو بپوش!!! راستش اولین بار بود که یه همچین لباسی میدیدم!!! دیدم یه طرفش بازه!!! منم گفتم خب لابد باید اون طرفی که بازه رو جلو بپوشم!!! درست مثله مانتو!!!! همینکه پوشیدم دیدم پرستاره با خنده بهم گفت دختر کوچولو برعکس پوشیدی!! انقد خندم گرفته بود...... بعدش رفتم داخل سالن نشستم..... قبل من یکی اومده بود و داخل اتاق بود.... مثل اینکه فشارش پایین بود...... بعد منم یکی دیگه اومدش...... سه نفرمون هم دکترمون یکی بود...... بعدش دو نفر دیگه هم اومدن که دکترشون با برای ما فرق میکرد.....نشستیم و کلی حرف زدیم...... یکیشون ترک بود اما توو تهران زندگی میکرد..... همشون بچه دومشون بود..... شکم هاشونم کلی قلمبه بود!!! اما برای من کلی لباسم گشاد بود برام!!!! همه فکر میکردن ۱۵ سالمه!!!‌کلی سر به سرم میزاشتن...... بعدش اومدن ازمون سوال پرسیدن...... بعد یکی یکی داخل اتاقی میشدیم که چک بشیم..... بعدش اومدن ازمون خون گرفتن...... بعد نوبت مریض ها شد!!! ساعت ۸:۳۰ بود که اولین مریض رفت..... یه ویلچر آوردن و سوار کردنش..... من که قلبم داشت میومد توو دهنم...... بعد ۱۵مین صدای گریه بچه اومد..... وای که چقد دلنشین بود...... بعد نیم ساعت مریض بعدی..... و همینطور رفتن تا ساعت ۹!!..... (مریض های اون یکی دکتر تموم شده بود .... از مریض های دکتر من٬ یدونه من مونده بودم و یدونه اون زن ترکه...).... به اون بیچاره سوند وصل کرده بودن .... از ساعت ۸!!!! حالش خیلی بد بود..... استرس داشت و سوند هم اذیتش میکرد!!!.... تنها کسی که داشت برا خودش صفا میکرد من بودم!!!...... خلاصه اون زنه رو هم بردن..... بعدش دکتر رفت استراحت کنه!!!!..... دیگه کلی پرستارا و خدمه باهام دوس شده بودن...... برای خودم راحت میگشتم..... یهو دیدم ساعت ۱۰ هستش و یکی اومده میگه مریض دکتر فلانی کجاس!!!!!‌ بعد رفتم و خودمو نشون دادم..... دیدن بهم سوند وصل نکردن..... کلی خواهش و تمنا کردم که یواش تر اینکارو انجام بدن..... توو ۵-۶ مین آماده شدمو رفتم ویلچر گردی!!!..... اولین بار بود که سوارش میشدم..... خندم گرفته بود..... اما استرس داشتم..... از کنار ریکاوری رد شدیم..... اونایی که جلوتر از من رفته بودن اونجا بودن..... همشون در حال زاری بودن...... سعی کردم فکرمو به یه چیز دیگه بدم اما مگه میشد!!!!

داخل اتاق عمل که شدم از ویلچر پیاده شدم و رفتم رووی تخت دراز کشیدم...... دکتر بیهوشی و چن تا پرستار دیگه هم اومدن بالا سرم و کلی سر به سرم میزاشتن.... همش میگفتن کوچولووووووووووووووووووووووووو

دکتر بیهوشی آنژیوکت رو وصل کرد و بعدش یهو دیدم اون یکی دستم داره باد میکنه .... انقد میترسیدم که جرئت نداشتم نیگا کنم ببینم چیه!!!!! به دکتره گفتم دستم داره باد میکنه!!!! همه خندیدن و گفتن فشار سنجه !!!! بعد دکتر اومد و کمی حرف زد بعد دیگه چیزی یادم نیومد.......

وقتی توو ریکاوری بودم با درد سمت راستم داشتم به هوش میومدم..... صدای پرستارا رو میشنیدم که میگفتن این مریض هنوز به هوش نیومده...... خیلی وقته بیهوشه..... کلی درد داشت که مجبور شدیم بهش پمپ درد وصل کنیم...... کلی هم مخدر گرفته..... ناخودآگاه یاد مامانم افتادمو همش اونو صدا میکردم...... یهو دیدم پرستارا اومدن سمتم...... دیگه اطرافمو کامل میدیدم...... خیلی خیلی درد داشتم...... بعدش یهو دیدم یه چیزی نشونم دادن و بعدش بهم تبریک گفتن .... همش میگفتن پسرت خیلی مامانیه...... از صبح گریه میکرد مجبور شدیم بزاریم پیش تو چون اینجوری فقط ساکت میشد... یهو یاد نی نی افتادم.... بهشون گفتم نی نی سالمه؟؟؟ مو داره؟؟؟(یکی از دغدغه های من مووو دار بودن نی نی بود!)... بهم گفتن الان نشونت دادیم!!! گفتم من ندیدم..... خلاصه دوباره بلند کردن و نشونم دادن...... یه موجود پشمالو رو دیدم..... بس که گشنه بود گذاشتن پیشم و شیر خورد...... راستش انقد درد داشتم که نمیتونم بگم از شیر خوردنش لذت بردم یا نه!!!!! هنوز باورم نمیشد که بچه مال من باشه..... یه حس خاصی داشتم...... اصن قابل باور نبود.... فکر میکردم همه دارن باهام شوخی میکنن...... بعد ده مین منو بردن سمت بخش...... مامانمو همسری رو دیدم..... همسری کلی نگران بود...... تا منو دید اومد بوسید...... اشک توو چشاش جمع شده بود........ بعدش که منو گذاشتن روو تخت همش کنارم بود..........

چون نفسم نمیومد بهم اکسیژن وصل کردن..... بعدش هم نی نی گوگولی رو آوردن .....

وقتی نی نی رو آوردن کلی قرمز بودش..... با یه لباس سفید و شلوار آبی...... نمیدونم علتش چی بود اما به شدت قرمز بود... یه کلاه فینقیلی هم گذاشته بودن سرش.... اما بهمون گفتن که توو اتاق بهتره درش بیاریم...... وای خدای من.... نی نی من سرش یه عالمه مووی مشکی داشت..... الهی قربونش برم..... چشاش بازه باز بود...... گشنه هم بود!!!!..... همسری اولش میترسید که بغلش بگیره اما بعدش مامان بهش یاد داد و اونم کلی بغل میگرفت....... نی نی هم با تعجب داشت نیگامون میکرد..... بعد یه ساعت همسری رفت بیرون و با یه دسته گل و یه تیکه طلا برگشت...... کلی ازش تشکر کردم و اونم همش پیشم بود و مدام بوس بوسیم میکرد..... بعدشم که مووهامو نازنازی میکرد و من دردمو فراموش میکردم........ اما دیگه نزدیکای شب بود که دردام وحشتناک شده بود....... منی که از آمپول میترسم و تا میبینمش فشارم میوفته دیگه به اون هم راضی شده بودم و انگار نه انگار که درد داره....... دیگه هیچی تاثیر نداشت.... با هر دردم گریه میکردمو همسری هم پا به پای من اشک میریخت..... ساعت ۸ اینا بود که دیگه همسری باید میرفت...... چون نمیزاشتن بمونه...... (چون اتاق خصوصی ها پر بود مجبور شدیم توو اتاق دو تخته بمونم)..... اون دختره و همراهش تا خود صبح داشتن صحبت میکردن..... منم که اعصابم خورد بود........ سر مامان خالی میکردم(بمیرم براش...... واقعا شرمندشم).... کلی اذیتش کردم...... فردا صبح زود همسری اومد..... من انقد خسته بودم که دلم میخواست فقط بخوابم....... اما نمیتونستم...... از یه طرفم گشنه بودم..... داشتم میمردم از گشنگی ..... اما نمیزاشتن چیزی بخورم....... اون روز فقط بهم اجازه دادن چایی و عسل بخورم...... اما مگه سیرم میکرد!!!...... اون روز سوند رو اومدن برداشتن..... این دفعه یه حس قلقلک بهم دست دادش...... بعدشم اومدن یه چسب شفاف روووی بخیه هام زدن...... بهم گفتن کمی روو تخت جابجا بشم...... تا وقتش برسه و بتونم راه برم!!!!.... تخت کناریه من شروع کرد به راه رفتن.... یه دختر چاق بود....... اما انقد با اراده بود که قشنگ راه رفت .... بدون هیچ دردی...... بعد اون نوبت من رسید.......(بعد از ظهر البته!)..... خیلی وحشتناک بود..... مخصوصا وقتی بلند میشی!...... یه نفر بود که منو بلند کرد...... داشتم میمردم از درد....... گریه میکردم....... تا بلند شمو یه قدم برم انگار مردم..... سرم گیج رفت و مجبور شدش که همسری و مامانم رو صدا بزنه....... دیگه واقعا حالم بد شده بود...... بعدش بهم گفت کمی بعد آهسته آهسته پاشو...... گفت که حتما باید شکمت کار کنه تا بتونی غذا بخوری....... دیگه بعد نیم ساعت یا یه ساعت به هر بدبختی بود یه قدم یه قدم راه رفتم..... راستش قدم های اول خیلی خیلی سخت بود..... اما بعدش کمی برام راحت تر شده بود انگار..... رفتم تووو سالن با همسری و راه رفتم...... خانوم هایی که با هم تووو اتاق انتظار نشسته بودیم برای عمل رو توو سالن دیدم...... بیچاره ها رنگ توو صورتشون نمونده بود...... دیگه کلی با هم راه رفتیم...... پرستارا هم که دیگه باهام کلی دوست شده بودن...... بعد از ظهرش مریض کناریه مرخص شدش..... و من به خواست خودم یه شب دیگه هم موندم بیمارستان........ اون روز دخترخالم و عروس خالم اومدن دیدنم...... بعد اونا هم محمد(دوست همسری) اومدش...... بعدشم که داداش همسری........ بعد رفتن اونا همسری هم رفتش...... دیگه شب بود که وحشتناک تب و لرز گرفتم...... کلی پتو کشیدم رووم اما فایده نداشت.......میترسیدم شکمم از توو منفجر بشه (کل بدنم به شدت داشت میلرزید...).. مامانم رفت پرستار رو صدا کرد و اومدن منو نگه داشتن تا نلرزم!.... اما واقعا نمیتونستن!.... بعدش سرم زدن بهم و یه داروویی دادن تا حالم خوب شد.... نصفه شب هم دو تا کیسه یخ آوردن گذاشتن رووو بدنم تا دمای بدنم به حالت اول برگرده....... صبح وقتی بیدار شدم دیدم تمام لباسام خیس شده..... نگو یخ ها آب شدن و آبشون رفته روو لباس من...... دیگه کلی حالم بهتر شده بود..... بعدشم که تا ساعت ۱۲ داشتیم کارای ترخیص رو انجام میدادیم......

بعدشم که دیگه پیش به سوی سوئیت بانک...... سوار شدن به ماشین هم سخت بود..... اما بالاخره سوار شدم....... حالا باز خدا رو شکر خیابون های تهران مثه خیابون های شهر ما نبود!!!...... (خیابون های شهر ما پر از چاله چوله اس)..... دیگه رسیدیم و رفتیم داخل...... منم سریع دراز کشیدم.......

رفتم حموم و اومدم خوابیدم....... فرداش هم مامان اینا نی نی گوگولی رو بردن دکتر..... (زردیش رفته بود رووو ۱۴).... اونم گفت نیاز به بستری نیست اما مراقب باشید...... حدودا دو شب هم موندیم اونجا...... روز چهارشنبه بود که راه افتادیم به سمت خونه و شهر خودمون...... تووو راه همش همسری نگه میداشت تا من کمی راه برم....... دیگه کلی توو راه خندیدیم و اومدیم....... قرار شد اول یه سری بزنیم خونه خودمون(مادرشوهرم اینا منتظر بودن).... بعدش بیایم خونه مامان اینا...... دیگه تا رسیدیم اونجا اومدن و قربونی بریدن..... بعدش رفتیم تووو و حدود ۲ساعت اینا نشستیم و پاشدیم اومدیم خونه مامان اینا.....  بعدش اومدیم خونه مامان اینا..... من رفتم حموم و بعدش اومدم خوابیدم...... قرار شد مامان و همسری نی نی رو ببرن دکتر...... ساعت ۸ اینا بود که بردنش...... ساعت ۹ بیدار شدم دیدم هنوز نیومدن..... زنگ زدم به همسری و اونم گفتش که پسری زردیش رفته بالا و بستریش کردن...... انگار یه پارچ آب یخ ریختن رووم...... دیگه با گریه پاشدم آماده شدم و همسری اومد دنبالم..... آجی و ثنا هم اومدن..... تووو راه ثنا همش داشت دلداریم میداد فنقل بچه!..... همش بهم میگفت گریه نکن یه بارم زن عموم بستنی شده بود اما خوب شد!!!!(منظورش بستری بود!)..... دیگه کلی خندم گرفته بود...... تا رسیدیم بیمارستان رفتم پبش پسری...... الهی فداش بشم..... تووی دستگاه خوابیده بود...... مظلوم مظلوم..... دلم داشت ریش ریش میشد...... کلی گریه کردم....... بعدش آجی و همسری رفتن و منو مامان موندیم.........

خیلی سخت بود.... منی که اصلا نمیتونستم درست حسابی راه برم مجبور شدم اونجا بمونم......

بیمارستان هم که اوضاعش وحشتناک بود.... خیلی خیلی کثیف بود ..... تووش هم پر از پشه!!!!....... حالمون بهم خورد..... دیگه کلی مامان بنده خدا رو اذیت کردم...... خیلی خیلی کمرش درد گرفته بود......

حدود ۵روز موندیم اونجا بعدش اومدیم خونه مامان اینا.......

و این بود اومدن زندگی من

نی نی دون 5

اینم عکس سیسمونی عشقم

کالسکه اش هم بود اما یادم رفته عکس بگیرم!!!

روئروئک زیر توپه... کالسکه هم سمت چپه

استیکرهایی که براش از نت خریده بودم

این بلوز و شورت بودش.... 

سرهمی زمستونیش... از اون یکی سر همش عکس ننداختم!!!

بلوزهای مامان دوزززززززززز

اینا دو دست هستن... یکی برای یک سالگی و اون یکی برای دو سالگی!

پاپوش هایی که خودم براش بافتم

اسباب بازی های بچگی های من!

شالگردن سوسماری که خودم براش بافتم!!


نی نی دون 4

به نام خدا

سلام گل پسرم

خوبی عسلم؟

ببخشید که انقد دیر به دیر میام برات مینویسم.......

راستش این روزا پر از احساس های متناقص هستم....... همش دلهره ، همش ترس و همش خوشحالی!!!!

خلاصه اوضاعی دارم.......

عشقم بالاخره مامانی سیسمونی رو آورد..... 9 تیر بود که آورد.... با یه عالمه مهمون

وایییییی که چقد از دیدن لباسات ذوق زده میشم......... تو عشق یکی یدونه خودمی

انقد دلم میخواد تووو این لباسا ببینمت که حد نداره

وقتایی که بابایی ابراز علاقه بهت میکنه من کمی حسودیم میادش..... آخه من هنوز نی نی بابایی هستم.... پس  تو دومین نی نی خونمون هستی..... حواست باشه ها!!!!

عشقم سر اولین فرصت عکس های سیسمونیت رو میزارم......

تو نفس خودمیییییییییییییییییییییییییییییییییییی

سه شنبه 6 تیر بود که با مامانی و باباجون رفتیم تهران برای آخرین ویزیت دکتر!!!!...... دکتر بهم گفتش که اگه میخوای بیمارستان دی باشه 31تیر بیا! و اگه میخوای آتیه باشه 1 مرداد!!!!

راستش با تعریفای خود دکتر و تاییدش بیمارستان دی رو انتخاب کردم..... فرزانه دوستمم بیمارستان دی بودش و از خدمش کلی راضی بود

حالا منتظرم که ببینم چطوریاس.......

امیدوارم تا اووون موقع تپلی شده باشی......

راستش سونو که رفتیم گفتش که هفته 35 هستی...... در صورتی که شما هفته 36 بودی!!!! البته دکتر گفت به خاطر اینکه الان جات تنگ شده دقیق نیست تاریخش!.... و تاریخ های قبلی بهتره!!!...... طبق اکثر نتیجه های سونو، گفت شما 15 مرداد دنیا میای...... ( دکترم میگفت چون بر اساس تاریخ پری 5 مرداد دنیا میای پس بهتره قبل این شما رو دنیا بیاریم.... تا یه وقت زرنگی به سرت نزنه شیطونک من).... 

تووو هفته 35 یا 36! وزن شما 2400 بود.... دکتر میگفت 250 گرم اینور و اوونور داره!!!!......

بعد گفت وزنت 200 گرم کمتره!..... آخه مامانی این همه من میخورم پس چرا شما وزن نمیگیری!؟!؟!؟

دیگه اومدی و نسازیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

از حالا نگرانم برای مسیر 3ساعته...... دعا کن صحیح و سالم برسیم شهرمون....... بدون هیچ مشکلی.......

بابایی میخواد مهمان سرا رو از طرف کارش توو تهران رزرو کنه.... دعا کن جوور بشه....... تووو این گرما بیچاره آلاخون نشه!.....

عشق من، این روزا به شدت شیطون شدی....... هرچی محکم بلدی لگ میزنی..... گاهی وقتا پاهاتو چنان تووو پهلوی سمت چپم فرو میکنی که احساس میکنم الان پوستم کنده میشه!!!!!....... بابایی هم ذوق میکنه!!!! میگه به پسرم میخوام یاد بدم اگه اذیتم کردی تو رو مثله داییش با کاتاهاش بزنه!!!!( چشمم روشن!!!!)..... پسری یه وقت گوش نکنیا!!! من واقعا نمیتونم تحمل کنماااااااا

از خدا میخوام سالم و سلامت باشی........ و پسر صلاحی برای ما باشی..... 

پسر قشنگم.... این روزا هنوز با بابایی سر اسم به توافق نرسیدیم......

از بین لیست هایی که داشتیم اینا در اومدش

رادین و کیان.......

جفتشونو دوس دارم....... دلم نمیاد که یکیو رووت بزارم....... پس اون یکی چی؟!؟!؟!؟

حالا باز باید ببینیم چی میشه...... امیدوارم از اسمت خوشت بیاد و ما رو بخاطر گذاشتن اسمت دعا کنی نه که ناراضی باشی

 

عشق من، این چن وقته که داریم به تاریخ اومدنت نزدیک تر میشیم شبا یه استرس خاصی پیدا میکنم..... همش هم خواب میبینم که داری دنیا میای!..... وای انقد میترسم که نگوووووووووووو

توروخدا تا اووون موقع صبر کن.......

تقریبا دو هفته مونده

تووو این دو هفته سعی کن حسابی تپل و قد بلند بشی البته به امید خدا

از خدا میخوام همه نی نی ها سالم و سلامت دنیا بیان و به اونایی که منتظر نی نی هستن خدا نی نی سالم و صلاح عطا کنه....... بگو آمین عشقمممممم

 

عسلم این روزا دیگه نمیتونم زیاد بشینم....... حسابی تو اذیت میکنی

از خدا میخوام سالم باشی عسلم................. و بچه آرومی باشی....... ایشاالاااااااا

نفس من، دیگه کم مونده........ نمیدونم اولین بار که ببینمت چه احساسی داشته باشم اما بدون خیلی دوست دارم..... تو همدم و مونس منی......... بهترین ها رو برات آرزو میکنم

دوستت دارمممممممممم مرد کوچولوی من

نی نی دون 2

به نام خدا

خدایی که نی نی نازی چون تو رو توو وجودم گذاشته......

عسلم سلام

امروز دقیقا تو ٢٨ هفته و ٣ روز هستی گل پسرم

خیلی دلم میخواد که زودی هفته ها تموم بشن و من ببینمت........

گاهی وقتا فکر میکنم یه رویایی...... فکر میکنم همه چی الکیه..... ولی وقتی خودتو نشون میدی دلم غش میره برات...... اونجا چقد خدا رو شکر میکنم......

عزیز مامان!.... مامان! چقد کلمه دوری بود برام!!!‌ هنوزم باورم نمیشه که تو میخوای منو مامانی صدا بزنی.......

این روزا شیطون تر شدی........ هربار بابایی میخواد بره توام بیدار میشی...... میدونم که وقت خواب و بیدارت داره شکل میگیره...... میدونم وقتی هم دنیا بیای همین روال رو پیش میخوای بگیری.......

خوشگل من..... جمعه اولبن عروسی رو سه تایی با هم رفتیم..... چقد تو اولش تعجب کرده بودی از صدای وحشتناک ارکستر..... اما کمی که گذشت عادت کردی و شروع کردی به بالا و پایین پریدن..... فدای تو بشم الهی..... جیگر خودمی دیگه

قربونت برم الهی که انقد خودتو برای من و بابایی لووس میکنی........ میدونم باباییت رو بیشتر دوس داری..... چون وقتایی که اذیتش میکنم توام تلافی میکنی!!!!!!

خوشگلم میخواستم کمی برات بنویسم...... اما ترجیح میدم تووو یه پست دیگه بنویسم تا با این کلماتی که برات نوشتم قاطی نشه..... میخوام وقتی بزرگ شدی بدونی چقد برای بوودنت خوشحالم و چقدر حرف نگفته دارم که برات بزنم......

دووست دارم

نی نی دون 1

به نام خدا

سلام عشق من

خوبی؟

قربونت برم الهی..... چقد این روزا بهت وابسته شدم.....

چقد این روزا با بودنت حال میکنم.... وقتایی که ناراحتم بهم یادآوری میکنی که هستی..... وقتایی که خوشحالمم همینطور.....

نمیزاری تنها بمونم و غصه بخورم

حضور بابایی رو قشنگ احساس میکنی.... تا میره تو تند و تند حرکت میکنی.... میدونم مثه خودم از رفتنش ناراحت میشی..... اما دوباره وقتی میادش یه عالمه ذوق میکنی

فدای تو بشم من....

امیدوارم تو هم مردی بشی مثله بابایی..... همونجور مردونه و مهربون......

وقتی رفتیم سونو سه بعدی.... صورتت رو دیدم.... کاملا شبیه بابایی هستی شیطونک من.....

قربونت برم من الهی

مرداد ماه مهربونیه.... منتظرم که بیای برای اون موقع......

امیدوارم بتونیم مامان و بابای خوبی برات باشیم

دوستت دارم فندق کوچولوی من