خاطرات رادین

خاطرات رادین

زندگی یعنی عشق... عشق یعنی همه وجود من و همسر..... همه وجودمون یعنی رادین
خاطرات رادین

خاطرات رادین

زندگی یعنی عشق... عشق یعنی همه وجود من و همسر..... همه وجودمون یعنی رادین

نی نی دون 18

به نام خدا

سلام پسر ناز مامان.... 

وای الهی قربونت بشم..... انقد ماشاالله آقا و ناز و خواستنی شدی که حد نداره.... عاشقتم مامانی..... 

چن باری برات نوشتم اما نمیدونم چرا نتونستم تمومش کنم.... شایدم حرفام با تو تمومی نداره عشق من

دوم بهمن واکسن هجده ماهگیتو زدیم.... البته اول بهمن رفتیم درمانگاه اما گفتن که شنبه و دوشنبه و چهارشنبه فقط واکسن میزنن.... ما هم چهارشنبه رفتیم که دوم بهمن بودش.... بعد کلی معطلی گفتن پرونده ات گم شده!!!! اما میتونی بری واکسن بزنی....  مامانی همراهمون بود و آقاجون هم تووو ماشین منتظرمون بودش..... بمیرم اولش که قطره دادن بهت و تو خوشت نیومد.... بعدشم که واکسن رو زدن .... (من نمیدونم این آدمای ناشی رو چرا میزارن که روو بچه ها تمرین کنن..... طفلی از پای رادین خون اومدش.... کلی جیغ زد و گریه کرد..... )همش پاتو نشون میدادس و میگفتی جییییییزززززززز

رفتیم تووو ماشین انقد مظلوم نشسته بودی که آدم دلش کباب میشد.... میدونستم درد داری.... میدونستم داری اذیت میشی اما پسرم اینم یه مرحله از بزرگ شدنته قربونت بشم.... تو داری یواش یواش یاد میگیری که چطوری مقاوم بشی......

رفتیم خونه مامانی اینا اونجا دایی رو دیدی کلی انرژی گرفتی.... کلی تووپ بازی کردی و میدوئیدی.... ساعت شد 12:30....(ما ساعت 10 واکسن رو زدیم).... خاله سمیه اینا اومدن..... تا رسیدن و ازت پرسیدن پات چی شده؟؟؟؟؟ تو پاتو نشون دادی و دیگه از اون به بعد صاف صاف راه میرفتی...... مخصوصا پای چپت که خون اومده بود..... دیگه یواش یواش حالت داشت بد میشد و تبت زیاد میشد.... انقد مظلوم نشسته بودی بغل عمو رحمان و خاله سمیه که اصلا آدم کباب میشد تو رو میدید...... بعدش دیگه تا شب زیاد راه نمیرفتی.... چون شدیدا درد داشتی و همش میگفتی ماما اوووووووف..... بعد پاتو نشون میدادی و میگفتی جییییییییز......... بمیرم ایشاالله .... مامانی و آقاجون کلی اصرار کردن بمونیم شب رو اونجا اما راستش دلم نیومد به اونا هم اذیت کنم.... اومدیم خونه...... شب اصلا نخوابیدی..... همش ناله میکردی و تب داشتی.... منم همش پاشویت میکردم که خیلی هم بدت میومد..... دیگه از ساعت 4 بیدار شدی و اینطوری من خیلی بهتر میتونستم دست و پاتو بشورم...... خیلی حالت بد بود.... حتی عمه اکرم هم روضه دعوت کرده بود سه روز نتونستم برم.... چون تو برام از همه چی واجب تری و مهم ترین بخش زندگی منی..... تا جمعه پاتو صاف صاف میبردی!!!!..... البته تووپ بازی میکردی و یهو یادت میوفتاد دیگه پات صاف میشد و صاف راه میرفتی..... بالای تختت نمیرفتی چون پات اذیت میکرد..... هرجا که باید پاتو خم میکردی پاتو صاف میزاشتی و میگفتی اوووووووف

اون شبا هم گذشت...... وزنت کمی خدا رو شکر بهتر شده....توو 18 ماهگی 11 کیلو شدی....... البته شربت زینک بهت میدم..... شیر محلی هم که سه ماهه میخوری...... قربونت بشم.....

هفته پیش کلا اسهال و تب داشتی...... منم ترسیدم.... بردیمت دکتر و اونم فقط گفت هیچی نیست و سرما خورده......  بهت شربت داد و تو ماشاالله خیلی خیلی عاقلانه میشینی زمین و میگی شَبَت...... هامممم.... یعنی شربت بده هام کنم

حرف زدنت بهتر شده.... البته هنوزم توو بیشتر مواقع میگی هااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میگم ::: رادین ؟؟؟؟؟  میگی :::: هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میگم ::: خوبی؟؟؟؟؟ میگی ::::  هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میگم ::: غذا میخوری؟؟؟   میگی :::: هااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میگم ::: بریم بیرون؟؟؟؟    میگی  :::  هااااااااااااااااااااااااااااااااااا

البته این برای وقتایی هستش که به صرفت نباشه و یا شک داشته باشی

جدیدا خوشگل میگی بعلللللللللللللللللللللللللللهههه..... همینطوری کشیده!

میگم رادین بریم دستشویی؟؟؟؟    میگی::::: دستشووووووووووووو و کلید میکنی که بریم

میگم رادین خوابت میاد؟؟؟؟؟         میگی::::: خا پیش خا پیش(یعنی خوروپف میکنم و خوابیدم!!!)

خودت تلفن رو نشون میدی و میگی آللللللللوووووو مامااااااااااااااااااااااااااااااااا(مامانی)

بابا وقتی از بیرون میاد و دستش وسیله هستش اونا همش به تو تعلق داره..... چون هیچکس حق نداره بهشون دست بزنه... چون تو این اجازه رو نمیدی

عاشق دلستری و با ولع میخوری........

میخوایم بریم بیرون سریع میری شونه بابا رو میاری و موهاتو شونه میکنی و اشاره میکنی که کرم مو هم بزنم... بعد میگی سشوار هم بکشم و دیگه حسابی تیپ خفن میزنی و میری......... عاشقتمممممممممممم

خاله سمیه از بانه برات بادکنک خریده بود(یه بسته 100 تایی) و کار ما شده بود اینا رو فوت کردن... حالا که تموم شده میری تووو کشو رو نگاه میکنی و میگی فوفوفو(یعنی بادکنک) و ما باید از زیر سنگ هم شده برات پیدا کنیم!!!!!

هفده دی ماه که تولد عمه زهرا بودش رفتیم زنجان و سر تو  سمت چپت بریده شد و کلی خون اومد... من کلی گریه کردم و تو هم منو مثه یه مرد بغل کرده بودی و بوسم میکردی.... مدام هم صدام میکردی و میگفتی ماماااااااا هه!(یعنی مامان بخند!)

مامانت بمیره ایشاالله..... اصلا خوب مواظبت نیستم

جمعه شب هم پوستت گیر کرد به زیپ کاپشن و .... . از ترسم نمیدونستم چیکار کنم...... ایشاالله بمیرم برات پسر نازم.... نمیدونم چرا این اتفاق افتاد.... من خیلی خیلی مراقبت بودم و هستم.... اما واقعا نمیدونم به خاطر سردی هوا چرا اون همه زیپ کاپشنتو کشیده بودم بالا...... ببخشید منو... دیگه کاملا حواسم بهت هستش ... نمیزارم هیچ آسیبی بهت برسه تا اونجا که جوون دارم و توانشو دارم...... اون شب هم کلی گریه کردم... و تو بازم منو شرمنده وجود مهربونت کردی... با دستمال اشکای منو پاک میکردی و میگفتی نازیییییییییی نازییییییییییییییییی...... الهی قربونت بشم

توو این مدت حسابی آقا شدی پسر خوشگلم......

بلد شدی کامپیوتر رو روشن خاموش کنی... با موس کار کنی..... از تختت با نرده بالا بری بالا و خودت بخوابی..... وقتایی که خوابت میاد یا گشنت هستش خودت اعلام میکنی......

وقتی بهت میگم رادین برو جاروبرقی رو بیار سریع میری میاری و سیمش رو در میاری و شروع میکنی به کشیدن!!! حتی بهتر از من!!! تمام گوشه کنارا رو میکشی ... روی مبلا..... الهی مامان به قربونت بشه

وقتی میگم رادین سریع خودت بهم میرسونی تا کمکم کنی.....

وقتی میگم پسرم بالش رو بردار سریع برش میداری....

یا وقتی میگم عسلم پتوت رو بزار روو تختت... سریع میری رووی تخت و میزاریش اونجا و میای پایین!!

وقتایی که بی مقدمه منو بوس میکنی عاشقت میشم بارها و بارها

وقتایی که دلت موز میخواد سریع میگی ماما هام هام مووووووووووووووووووو(موز)

وقتایی که دلت شیر میخواد بهم میگی ماما ایجا شیر.... (مبل رو نشون میدی میگی بیا روو مبل دراز بکش و به من شیر بده)

وقتایی که بهت میگم پسرم داری میری بیرون؟؟؟؟  سریع یه نایلون رو پر وسایل میکنی(میوه.. کیف من.... اسباب بازی هات و ....) میگیری دستت و بای بای میکنی و مثلا داری میری بیرون........ همونجا میام درسته قورتت میدم

چن وقت تووو آشپزخونه داشتم غذا میپختم حواسم رفت به رادین.... یه بسته بیسکوییت رو گذاشت توو فر.... درش رو بست... مثل من نشست کنار فر.... بعد مثلا چن دقیقه در فر رو با دستگیره باز کرد... بیسکوییت رو با احتیاط آورد بیرون و گذاشت مثلا خنک بشه(همینطور یه بند فوتش میکرد)... بعد وردنه رو برداشت و افتاد به جون بیسکوییت ها.... شروع کرده بود به پهن کردن اونا!!!! یعنی انقد بوسش کردم که خودش آخرش گفت مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نعععععععععععع

تا میبینه یه تیکه از لباسم رفته بالا و بدنم معلومه سریع میاد میگه قیدی قیدی(یعنی قلقلک میده!!!!)

اسم خودش رو هم به دادین تغییر داده!!!. میگم اسمت چیه؟؟؟؟؟؟؟ میگه:::: دادینننننننننن

روابطش با بچه ها بهتر شده و بهتر باهاشون کنار میاد.......

یعنی عاشقشممممممممممممممممممممممممممم

عاشق آقاجون و مامان هستش...... جدیدا به آقاجون میگه آباااااااااااا

عاشق بابا جونش هستش و عکسش رو مدام تووو خونه اینور و اونور میکشونه و میگه بابا .... جی....(مثلا قایم موشک بازی میکنه)

جدیدا یاد گرفته میترسونه!.... میگه ::: سیس...سیس.... سیس.... پااااااااااااا(یعنی هیس هیس هیس پارت!یعنی بترس!!!)

جای اینکه من اونو بترسونم اون منو میترسونه میگه آپوووووووووووووووو(هاپو) ماما....(هاپو بیا مامانمو بخور!!!)

دیگه اینکه عاشق ماشین بازی و توپ بازی هستش.... و همینطور نقاشی کردن رو خیلی خیلی دوس داره.....

وقتایی که میریم خونه مامان اینا..... سریع میره جانماز مامان رو میاره و به مامان میگه پتپتپتپتپتپتتپ(لباشو تند تند تکون میده یعنی بیا نماز بخون و اینطوری صدا در بیار....)

عاشق حلوا شده جدیدا........ 

تلویزیون رو حسابی ترکونده......  یواش یواش باید به  فکر یه تی وی دیگه باشیم..... 

دیگه همین

فعلا شازده پسر خواب تشریف داره

با اجازه

نی نی دون 17

سلام گل پسرم... سلام قند عسلم.... سلام نازگلکم

عشق مامانننننننن

این روزا انقد سریع میگذرن و تو انقد ماشاالله شیرین زبون تر میشی که همش میگم کاش دو تا یا سه تا بودین!!!!

عشق نازم وقتی داری برای خودت بازی میکنی و تووو خونه بدو بدو میکنی کلی ذوق میکنم...... از این سر خونه تا اون سر خونه میدویی و کلی میخندی بعدش میگی یچ دو سه... د بدو که رفتی

وقتی میگم رادین سی دی نگاه میکنی؟؟؟ سریع میری روو مبل میشینی و میگی اینوووووو(اشاره میکنی به تی وی و میگی روشنش کنم). و سی دی مورد علاقتو میزارم و تو محو تماشاش میشی

وقتی میگم رادین غذا میخوری؟؟؟ با دستت دهنت رو نشون میدی و میگی هامممممممممممممم(یعنی بده بخورم)

وقتی میگم رادین بریم بیرون؟؟؟؟ سریع میری پشت در و میگی ددررررررررر

وقتی میگم رادین آب بازی میکنی؟؟؟؟؟ سریع میری کنار سینک ظرفشویی و میگی آب بازیییییییی و یه دستمال یا یه پارچه ای چیزی پیدا میکنی و میاری که بزارم زیرت تا یه وقت شلوارت خیس نشه!!!!!

وقتی میگم رادین بریم بخوابیم؟؟؟؟ اگه خوابت بیاد سریع میری بالش میاری و میگی لالا!.... و سرتو خیلی ناز میزاری رووش و مثلا خوابی اما اگه خوابت نیاد جیغ میزنی میگی نعععععععععع لالا نععععععععع

وقتی میگم رادین نای نای کردی؟؟؟ سریع دستاتو تکون میدی بعدش اشاره میکنی به کامپیوتر یا تی وی تا اونو روشن کنم و شما قر بدی

وقتی میگم رادین کتابتو بیار بخونیم ... سریع میدویی و میری کتابتو میاری و میپرسی از من این چیههههههه؟؟؟؟ و من همون جا قورتت میدم... و هی توضیح میدم این چیه بعد دوباره بعدی.... و همینطوری میشه که من تورو کاملا میچلونم

وقتی میگم رادین برو کاغذ بیار برو مداد بیار سریع میری میاری و تند تند میگی تشم تشم(چشم چشم)

وقتی میگم رادین بیا شعر بخونیم... میخونم یه روز یه آقا خرگوشه.... همینکه اینجاشو میخونم سریع دست میزنی و بلند میشی شادی میکنی و منتظر بقیش میشینی

وقتی میگم رادین بشین اتل متل بخونیم سریع میشینی و دو دستی به روی پاهات میزنی و میخونی اتل اتل

وقتی میگم رادین با تلفن حرف زدی؟؟؟؟؟ سریع میری گوشی رو میاری و میگیی آللللللللللللوووو(به همین غلظت)

وقتی میگم رادین برو لباستو کاپشنتو بیار بپوشونم سریع میری میاری و میندازی توو گردنت مثلا که پوشیدی!!!!!!

چن روز پیش داشتم هال رو جمع و جور میکردم دیدم از تو صدایی در نمیاد اومدم دیدم نشستی تووو آشپزخونه و همزن رو برداشتی و یه کاسه رو گذاشتی زیر همزن هی الکی هم میزنی و صداشو در میاری اووووووووووووووووووو ... کلی خوردمت... فدای اون عقلت بشم من

یه روز برگشتم بهت گفتم رادین برو برج هوشت رو بیار(اصلا مطمئن نبودم اسمشو بلد باشی...) دیدم سریع رفتی جمعشون کردی و آوردی برام

امروز وقتی بابا داشت بهت کارت هاتو نشون میداد بهش گفتی نههههه ماما(یعنی تو نگو مامان بگه)

وقتایی که مشغول کار خودمون هستیم یهو تو میدویی میری سمت تی وی و محکم میکوبی رووش و اینطوری به ما میفهمونی که تو رو هم ببینیم.... من واقعا معذرت میخوام

پسر نازم چن وقت خاله سمانه اومده بود خونمون با محیا جونم.... یه هدیه خیلی خوشگل هم برای تو آوردن که دستشون درد نکنه.... اما ما واقعا شرمندشون شدیم..... ایشاالله بتونیم جبران کنیم

پسر نازم من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.... وقتایی که نصفه شب یهو جیغ میزنی کلی حالم بد میشه.... هم اینکه با استرس از خواب بیدار میشم هم اینکه نگرانت میشم.... اما اولش ممکنه واکنش بدی نشون بدم....منو ببخش.... خودم از کارم خیلی خیلی پشیمون میشم اما باید ترکش کنم.... شرمنده تو هستم.... تو یه تیکه از وجودمی....بی تو میمیرم

دوستت دارم

(پرشین گیگ عکسامونو  به همین راحتی حذف کردش...... اینم از این!!! یه بار دیگه باید آپلودشون کنم! اه!)

نی نی دون 16

به نام خدا

این روزا انقد پسرک نازم مهربون و شیرین شده که همش دلم میخواد درسته قورتش بدم..... انقد ناز و خواستنی شده که باید بود و دید!!!

وقتایی که دراز کشیدم بدو میاد میگه مااااااااااااااااااااماااااااااااااااااااااااااااااااااااا میگم جونم؟ بعد خم میشه و لباشو غنچه میکنه و منو بوس میکنه!.... بدون هیچ دلیلی!!!!...... و من حیرت زده نیگاش میکنم و قربون صدقش میرم

البته وقتایی هم که دلم بوس میخواد هرچقد هم داد و بیداد کنم که بیاد بوس کنه اصلا نمیاد!!!!!!!

وقتایی که دارم خونه رو جارو برقی میکشم سریع میره دستمال میاره و شیشه ها رو پاک میکنه!!!!!!!!! الهی قربونش برم من

وقتایی که با زبون خودش بهم حالی میکنه که چی میخواد واقعا خنده داره....... پسر ناز ملوس من

وقتایی که داره اذیت میکنه سریع میشه حواسش رو پرت کرد و با یه قایم موشک براحتی گولش زد!!!

وقتایی که میخواد غذا بخوره بهش میگم رادین غذا میخوری؟؟؟ نععععععععععع.... رادین میای بریم آب بازی؟ میگه::: آب بازی؟ شاپ شاپ؟؟؟ میگم آره...... میگه اهم!!!...... بعد باید بریم توو سینک ظرفشویی آقا بازی کنه و منم بهش غذا بدم

وقتایی که داریم غذا میخوریم میگه منم!!!... یعنی یه قاشق و بشقاب هم به آقا بدیم... وقتی میدیم اول با دستش کمی میخوره و بعدش دونه دونه میریزه تووو قاشق میخوره آخرش که دیگه خسته میشه بشقاب رو برمیگردونه و میزاره سرش!!!! به همین راحتی!!!!!

عشق آب بازی داره و حتی با یه لیوان که تهش آب داره هم آب بازی میکنه

انقد آقا و خواستنی شده که دوس دارم ساعت ها تماشاش کنم

دوس دارم همیشه برای من بچگی کنه

کاراش رو دوس داره خودش انجام بده...... 

وقتی کارمون داره اینطوری صدا میکنه

باباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ماماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

نمیگم اذیت نداره اذیتاش ادامه داره اما مثل سابق خدا رو شکر نیس!

قبلنا فقط گریه میکرد..... یعنی وقتی میخندید با خودم فکر میکردم یعنی رادین خنده هم بلده؟!؟!!؟

نمیگم همیشه گریه میکرد نه... اما بیشتر وقتا گریه میکرد.... یعنی از خواب بیدار میشد گریه میکرد..... از کنارش میرفتم گریه میکرد.... دستمون خدای نکرده بهش میخورد گریه میکرد.... غذا میدادم گریه میکرد..... بازی نمیکرد و گریه میکرد..... الان خدا رو شکر خیلی خیلی کمتر شده...... اما واقعا امووونم رو برید!!!!!!.... همش هم به دوران بارداری برمیگرده!!!

الان وقتی چشماش رو باز میکنه میخنده و میاد منو میبوسه!!!!.... بعدش میگه مامااااااااااااااااااااااااااااا و دستم رو میگیره و میگه علییییییییییییییییییییییییییی.... یعنی بلند شو گشنمه

الانم عشقم رووو تختش بیدار شده و داره با من قایم موشک بازی میکنه و  لبخندهای نازش رو نثارم میکنه

رادینم یعنی عاشقتممممممممممممممممممم

نی نی دون 15

اینم عکسای پسری

دومین سفر پسرکم به شمال...... ساحل انزلی که به شدت هم کثیف بود..... تابستون امسال بعد ماه رمضون

ژست های رادین وقتی بهش میگفتم ژست بگیر..... بمیرم بعد این سفر انقد بد مریض شد که نگووووووو.... بلا به دور

کار همسری........

پسرک ناز مامان

عشق من یکی از کارای مورد علاقش رفتن روی میز تی وی هستش.......

و همینطور داخل کابینت رفتن و خودشو به زور جا کردن تووو یه جای فنقلی!!!!

رادین انقد شیطون شده که میره رووو لبه تختش وامیسته!!! البته چن باری هم افتاده!! اما چه میشه کرد بچم نترسه!!!

رادین بعد از آمادگی جسمانی شروع به اسب سواری میکنه!!!!!!

رادین جوووونم پشت پرده داره با من قائم موشک بازی میکنه

رادین تووو باغ آقاجون اینا تووو لونه مرغ ها!!!!.....

رادین توووو خووونه باغ در حال خوردن انگوووور!!!.... یعنی بچم انگار انگووور ندیده اصن!!!!!

رادین تووو بغل مامانم کناری هم ننه هستش......  اینجا هم باغ پایینی هستش......

رادین در حال آموزش به محیا برای تکون دادن شیشه میز!!!

این امر خطیر ادامه داره

نکته ها یادآوری میشه!!!!

شاگرد جدید خودش یاد میگیره!

بعد از اتمام کار!!!!

پسرک مووو قشنگ من!!!!

عسلای من!

رادین و محیا تووو تولدی که 13 شهریور برای رادین گرفتم.... رادین چشم غره میره به محیا که عزیزم کم بخور تا مانکن بمونی!

عروس و داماد شیکموووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

رادین زنبوری من!

رادین و محیا زنبوری!!!!(سمان به خاطر تولد رادین که گفته بودم تمش چیه رفته بووود یه تاپ و تل زرد خریده بود میسی میسی)

رادین... آرمیتا(دختر عموی خودم).... ثنا عشق من

رادین .... محمد(پسر داییم)... محیا.... رادین داشت خیار میخورد!!!

عسل خاله سمیراااااااااا

کمی از تزیینات..... متاسفانه بچه ها به شدت شیطون بودن و بادکنک ها و تزیینای سقف رو کندن.... همسایه های مامان اینا هم بد جایی نشسته بودن... درست جایی که میخواستم رادین اونجا باشه!!!.... اینطوری شد که همین چن تا چیز موند!

پسرک من وقتی نصفه شب بیدار میشه!!!!

و این هم همینطور.... ساعت 3:31 دقیقه بامداد!!!!!!

و این هم ساعت 5:40 دقیقه صبح!!!!... به همین راحتی پسرک من میتونه شبا بیدار بمونه!!!!

رادین و آرمیتا توووو خونه باغ آقاجون اینا

رادین و آرمیتا

رادین باغ آقاجون اینا

رادین و آرمیتا.....

رادین خسته از عکس گرفتن داره فرار میکنه!

رادین و ثنا در حال خیار کندن و خوردن!!!!

رادین و آقاجون..... پدرم خیلی هم خوشتیپه!!!... این تیپ باغشه دیگه!!!!

رادین وقتی پاش لای مبل گیر میکنه!!!!!

رادین وقتی پاهاش رو از نرده های تخت بیرون میندازه!!!

پسر خوشگلم وقتی تیپ زده بریم بیرون!!!!

اول مهر ..... مدرسه ثنا..... 

خیلی از مادرا وقتی میدیدن لباس رادین همرنگ مانتوی بچه هاس فکر میکردن اونم میخواد پیش دبستانی بره!!!!!! و همشون سوال میکردن!!!! میگفتن چرا انقد کوچولوئه؟!!؟؟!؟!

رادین و نیش زدن پنجمی و ششمین دندون!!!!

رادین توووو حموم در حال نوشیدن آب!!!!

جیگر مامان وقتی از حموم در اومد......

نفس مامان وقتی در حال آماده شدن برای ددر رفتنه!!!!

پسرم از نمای دیگه!!!!

پسرم کلافه شده بس که باباش دیر کرده!!!!!

عشق من وقتی از ته دل میخندهههههههههههههههه

دخترمون قزی!!!!!

رادین و کیک بستنی!!!!!!

محیا جووونم تووو مراسم حضرت علی اصغر ... مسجد جامع!... رادین انقد گریه کرد از اون روز عکس نداره!!!!

رادین و تیپ زمستونی!!!!

پسر خوشگلم وقتی از حموم در اومده و داره موهاش رو خشک میکنه!!!!!

بابا خوشتیپپپپپپ

عسل مامان وقتی موهاش فشن شد!

حالا مگه ول کن بود!!!!!

رادین روز عاشورا.......

نفس خوشگلم تووو نمایشگاه شهدا....امامزاده اسماعیل......

جیگر طلای من تووو حیاط امامزاده......


نی نی دون 14

سلام سلام

بالاخره تونستم همه عکسا رو آپلود کنم.... خیلی وقتگیر بود اما بالاخره شد.....

پسر ناز من این روزا به شدت بداخلاق شده..... به همه اخم میکنه.... هر کی میخواد بوسش کنه سریع میگه نهععععع

وقتی بهش میگم غذا میخوری میگه نعععععععع.... میگم تخم مرغ میخوری میگه نععععععععععع

میگم آب میخوری میگه :::::: آآآآآآب ب ب...بااااااب...آآآآآب ببب ... بااااااااب

خیلی بد غذاست..... اما دلیل نمیشه عسل من نباشه!!!

عشق من انقد بزرگ  و آقا شده که همه چیو متوجه میشه.... وقتی میگم برو کیف مامان رو بیار سریع میره میاره.... وقتی میگم برو ماشینتو بیار سریع میره و میاره...... انقد خواستنی شده که وقتی میگم بدو بیا بغل من سریع میدوئه و میاد..... همچین منو تووو بغلش سفت فشار میده با اون دستای کوچیکش که آدم حظ میکنه.... دوست دارم زمان به ایسته و من همچنان تووو بغلش بمونم..... وقتی بهش میگم برو کنترل دی وی دی رو بیار سریع میره و میاره..... و تند تند نشون میده میگه بزن...... اینووووو..... منظورش اینه که بزن بی بی انیشتن و نیگا کنم.....

بهش میگم نفس مامان کیه؟؟؟؟ میگه من من من

میگم کی بستنی میخوره؟؟؟؟؟ میگه من من من

باباییش رو خیلی خیلی دوست داره.... اونو ناز نازی میکنه...... بوسش میکنه و حسابی اونو لوس میکنه..... باباشم که دیگه کلی لذت میبره......... 

علاقه خیلی خیلی زیادی به روزنامه و کتاب و مداد و خودکار داره..... سریع کاغذ برمیداره و نقاشی میکشه!..... البته بیشترش خط خطیه!

تا میبینه من روزنامه میخونم سریع میاد و شروع میکنه به روزنامه خوندن....... اونم عین من روزنامه رو میگیره!! و میخونه

البته تووو 98% موارد اونی که دست من یا همسر هستش رو میگیره!!!! و شروع میکنه به خوندن

علاقه وحشتناکی به کامپیوتر داره.... و تند تند ریستش میکنه و موس و کیبورد رو تند تند اینور و اونور میکنه..............

به توپ بازی علاقه داره و حسابی هم شوت میکنه.......

به کفشای من و همسر هم همچنان علاقه داره و چنان اونا رو میپوشه که نگوووووووووووو

چن وقت پیشا داشتم لباسای همسر رو اتووو میکردم دیدم رادین هی میپیچه تووو دست پام..... به زور بردمش کنار.... بعد اینکه کارم تمووم شد دیدم سریع شلوار پیش بندیش رو برداشته و رفته جای من نشسته  و هی دستشو اینور و اونور میکشه رووو شلوار!!!!.. مثلا که داره اتووو میکنه!!! جن الخالق!!!........ 

از همه چی میره بالا و از هیچی هم نمیترسه!!!!!

تی وی رو حسابی خش خشی کرده........

با قابلمه حسابی بازی میکنه و اونا رو دوس داره

با عروسک هم بازی میکنه!!.... بیچاره عروسکه رو انقد بوووس میکنه که بیا و ببین!!!!

همچنان عاشق ثنا هستش و بدون اون انگار هیچی براش کامل نیست!!!!



وقتی منو نمیبینه منو صدا میکنه"""""""""" دُمَیه""""""""""

وقتی دلش ددر میخواد بدو میاد بغل من و تند تند در رو نشون میده و میگه ددر بئئئیم!....

وقتی لباسش اذیت میکنه سریع میاد نشون میده به من یا همسری و میگه درش بیاریم!!!(البته میگه اینوووو اه ه ه اینوووو)

وقتی میگم بریم دستشویی سریع میگه شاپ شاپ!!(یعنی تووو دستشوئی شاپ شاپ میکنیم!!!!)

عاشق حمومه و از حموم در اومدن همیشه براش سخت و دشواره!!!!! و همیشه با گریه باید در بیاریمش!

مثله باباش عاشق شونه اس!!! و سشوار!.... یه دستش شونه باید باشه یه دستش سشوار!.... پدر و پسر جفتشونم خوشتیپن دیگه!!!!!

وقتی بهش میگم رادین بیا دست منو بگیر:::::   دستمو میگیره و میگه  علیییییییییییییییییییییییییییییی(یعنی دارم با تمام توانم تورو بلند میکنم!)

وقتی بهش میگم برو در رو باز کن الان بابا میاد میره کنار در وامیسته و ادای منو موقعی که دارم از چشمی نیگا میکنم در میاره و میگه بابا بیاااااااااااااا

وقتی بهش میگم رادین بریم پیش نی نی؟؟؟ میگه نی نی نی نی...... یعنی دیگه باید بریم!!!!!(از شما چه پنهون وقتی خودم دلم ددر میخواد این روش رو به کار میگیرم!!!!!)

وقتی بهش میگم عشق من بیا منو بوس کن سریع میاد و لباش رو میزاره رو لپم و میگه اممممممماچچچچچچ

وقتی میگم بابا رو ناز کن سریع میره و موهای ولی رو نازنازی میکنه و چن تا بوسش میکنه!!!!

وقتی میگم بیا موهای منو نازنازی کن سریع میاد و موهام رو میکشه!!!!!!

وقتی میبینه خوشگل کردم!!!! سریع بهم لبخند میزنه و میگه منم منم!!!!

وقتی با همسر روو مبل نشستیم سریع میپره میاد وسط ما و کلی میخنده میگه مننننننننننننن!

وقتی میگم رادین کجاس؟؟؟ سریع قایم میشه و بعد سریع میاد میگه اینااااااااااااااااااا!

وقتی میگم بابا کجاس؟؟؟ میگه نیسسسسسس......اما اگه باشه میگه اینااااااااااااااااااا

وقتی میگم برو مداد بیار نی نی بکشیم:::   تشم تشم؟؟؟؟ میگم آره.... میگه::::: دو ابوووووو؟؟؟ میگم آره.... میگه نععععع!

وقتی براش شعر میخونم از ته دل میخنده.......


عاشق کیف پول من هستش!.... باید کل پول هاش رو خالی کنه تا خیالش راحت بشه!!!!!

عاشق پول نوو هستش و پول کهنه رو قشنگ ریز ریز میکنه!!!...... (طفلی بعضی از پول هام چن تیکه ندارن!!!)

کابل ها رو به شدت دوس داره .... یه بار من فلش زدم به تی وی از اون به بعد فلش یا کابل که میبینه میزنه به تی وی!!!!! یعنی قشنگ از سمت یو اس بی میزنه!!!!

عاشق تکون دادن شیشه میز هستش...... انقد با تبحر اینکار رو انجام میده که!!!! حتی یه بار که سمان و محیا جووونم اومده بودن به محیا داشت یاد میداد!!!!!!

عاشق اینه که از همه چی بره بالا! شده حتی سینی رو برعکس کنه و بره روووش واسته!!!!!



به رادین میگم برو جاروبرقی رو بیار سریع میره دسته جارو برقی رو میاره و میگه اووووووووووووووو.(یعنی صداش اینجوریه!!)

میشینه یهو قوطی اسپری خالی رو که یکی از چیزای مورد علاقشه رو میزنه به صورتش!!!!(همسر بعد اصلاح افتر شیو که میزنه ایشونم تقلید میکنه و میاد با اسپری صورتش رو اونجوری میکنه!!!!)

گاهی هم مداد یا خودکار رو برمیداره و میزنه به لباش!!!! و ادای منو موقع رژ زدن در میاره!!!


قند عسلم انقد ماشاالله دامنه کلماتش وسیع شده که اونایی که یادم میاد رو مینویسم


آب بازی:::::::::        شاپ شاپ..... آب بازی.... شاپ شاپ(همزمان هم با پاهاش نشون میده!!!)

آقاجون::::::::            آبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

صدای گربه::::::        میو میو

صدای سگ:::::         هاپ هاپ

صدای سشوار::::      اووووووووووووووو

صدای جاروبرقی:::     اووووووووووووووو با عمل نشون میده!!!

عروسک:::::            نی نی

انگور::::::                انووووور

سیب:::::               دیب

اسب:::::                پیتیکووووووو

آب :::::::                آب....بااااب.... آب..... بااااب.... همین ریتم همش تکرار میشه

علی::::::               علییییییییییییی

وقتی میخواد چیزیو نشون بده که میخواد :::::         اینووووو دبیدی دبیدی قوبیدی دبیدی(همینطوری پشت سر هم میگه!)

بهش میگم رادین بابا رو دوست داری::::: نععععععععع

مامان رو دوس داری                        ::::  نعععععععع

دلت برای بابا تنگ شده                    :::  نعععععععع

دلت برا ثنا تنگ شده                      ::::  ننااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا و اینچنین نشون میده که دلتنگ ثنا هستش!

وقتی میگم چشم چشم دو ابرو بخون:::   تشم تشم دو ابوووووووووووووووو

وقتی میگم بشمار                          :: یچ..... دوووو.....سه.....تاهار.....انج!..... تیش.....(بقیشم باید خودم بگم بعد تکرار کنه آخرشم که سختش میاد میگه نععععععععععع)

 و هزارتا چیز دیگه!!!!

لباسشویی رو روشن میکنه و بعد تنظیم برنامه میکنه و آخرشم play!!!

مانیتور رو خاموش میکنه و  به همسر میگه نیسسسسسسسسسسس.....


بهش میگم عشق من ........ میگه نععععععععععععععععععع


بهش میگم رادین اه اه کردی؟؟؟؟ میگه نعععععععع! اما اگه کرده باشه نشون میده  و میگه اه اه!!!!

وقتی یه پرنده یا مرغی خروسی چیزی ببینه سریع میگه تییییییییییییششششششش!!!(کیش!) و تند تند با دستش کیش میکنه بیچاره ها رو!!!!




نی نی دون 13

بازم عکس و عکس و عکس!

محیا جووون.... چه خانوووم شده عشق من...

دو تا موجود متعجب!!! رادین چه مغرورانه نیگا میکنه! و محیا عسلی چه با تعجب!

دو تا ورووجک ما....... الهی فداتون بشم....

ناز نازی کردن دخملی توسط رادین

محیا گلی من .... آخ قربونش بشم.... وقتی تووو یه دستش یه چیزی میگرفت اون یکی دستش هم که خالی بود عین اون یکی دستش تکووون میداد.... انقده با نمکککککککک بود که نگو.... کلی خندیدیم

اولین هندونه رادین..... بدون دندون خوردتش....

خراب کاری رادین تووو تولد بابا جونش....

عشق خجالتی من!... 

یه پسر ناز نازی که تا این موقع هاش دندون نداشت!!!! همینطور که مشخصه آب دهنشم مثل یه چشمه داره میره!

رادین با کمک این ماشینش تونست راه بیوفته و خیلی راحت راه رفت.... این ماشینش رو هول میداد...

خوشگل من وقتی میشینه توو تاب اولش اینجوریه

بعدش اینجوری!

پسر هندووونه خور من!

محیا جوونم و رادین پسر.... چند روز بعد تولد محیا خونه مامان سمانه.... اینجا هم رادین داره در رو باز میکنه!

پسرک ناز خجالتی من.... آره جووون من رادین و خجالت؟!!؟

رادین تووو حمووم مامان اینا...

جیگمل من چه نازه.... بگین ماشاالله

و این ناز گل من..... جووووووونم

پسر نازم مثلا داره پستونک میخوره!!!!... سر شیشه اش رو برداشته و داره میجوئه!

رادین خوشگلم شب تولدش.... بنا به دلایلی از تزیینات عکس ندارم!!!

پسر زنبوری من!!

ناز من بیشتر وقتا روووی میزه!!!

نیش زدن دندون بالایی رادین.... پسرم دیگه بی دندون نیست.... البته از پایین داشتش...

عشق من در حال چیپس و ماست موسیر خوردن!!!

رادین و چشم غره اش به من و بابایی

آخرشم اینجوری خودشو تمیز کرد!!!

نی نی دون 12

به نام خدا

سلام نفس من.... الهی قربونت بشم..... این روزا حسابی آقا شدی.... حرف حرفه خودته و بسیار بسیار زورگو شدی!!!

فدات بشم.... تمام کارات رو تقریبا مستقل انجام میدی...... انقد آقا و خواستنی شدی که حد ندارهههههههههه

عزیزکم.... اما هنوزم بسیار و بسیار گریه میکنی و من علتش رو نمیدونم......

امروز یه عالمه توو نی نی وبلاگ برات نوشتم اما همش پرید.... کلی حرص خوردم.... اومدم یه وب دیگه برات درست کردم

خوشگل نازم...... عاشقتم...... هرچقد هم دعوات کنم... هرچقد هم بهت اخم کنم اما دوست دارم و عاشقتمممم

و اما عکسا....

امیدوارم سریع به الانیات برسم!!!!

روز اول عید...... بغل عمو محمد(دوست بابایی)

شکوفه زندگیمون رادین.... حیاط مامان اینا کنار درخت آلوچه..... برای عید دیدنی رفته بودیم

عمر من.... ببینید ماشاالله چه لباس مردونه بهش میاد

شکوفه آلوچه ما!!!

عشقم وسط باغچه.....

سیزده بدر که همراه عزیز اینا رفته بودیم جاده ازناب(مادربزرگ پدریت)... اینجا بغل عمو وحید هستی....

یه دونه پفک افتاده بود زمین اونو گذاشتی دهنت و چپ چپ به من نیگا میکنی!!!

بعد از یه روز طولانی و شیطنت بارت حسابی خسته شدی و توو ماشین خوابیدی!... البته دست اندازها هم بی تقصیر نبودن

عشق من وقتی صدای جاروبرقی میومد چشماش رو اینجوری میکردش.... قربونش برم..... وقتی برف پاک کن ماشین هم زده میشد دقیقا همین کارو میکردی.... کلک یعنی میترسی؟!؟!؟!

رادین توو حالت های دیگه!

و این یکی دیگه!....

رادین وقتی چشماش بازه!

رادین و امیر علی..... توو ایام فاطمیه که مامانی روضه داشت عمه فاطمه من از کرج اومده بودن.... ایشون هم گل پسرشونن

فنچول من وقتی چهاردست و پا با تووپ بازی میکرد!!!

پسر روزنامه خون من و باباش.....چقد هم هیجانی!!!

ناز دونه من.... رادین

رادین کره ای ما!

رادین و حلما(نوه همسایه مامانی)... از رادین یه هفته بزرگتره.... اینجا رادین چشماش عفونت کرده بود و به شدت قرمز بود!

ثنا و رادین و حلما

رادین در شاندیز... اردیبهشت امسال!


نی نی دون 11

پسرک من شب یلدا با یه هندونه میره سمت خونه پیش زن و بچه هاش!... باور ندارین؟!؟!؟ ایناهاش

اولین نشستن رادین بدون کمک 

اینجا هم شما 18 روزه بودی و محیا 40 روزه.... محیا دخمل خاله سمانه اس(دوست جووونی من)

اینجا هم شما و محیا جونی هستین..... الهی فداتون بشم.... چقد عوض شدین.... بماند که چقد تو زورگوتر شدی.....

اولین نگاهه تو به دریا!!!!.... با تعجب اون همه آب رو نیگا میکردی... اینجا 6 ماهه بودی.... بغل دایی مصطفی جوون

این هم عشق من ثنای نازم

اینجا هم حسابی از آب میترسیدی.... ساحل بابلسر..... تا موج میزد جیغ میزدی!

اینو هم خاله سمیه برات نوشت.... میسی خاله

اینم رادین پسر خودمون

اینم دستای ناز گل من وقتی نی نی بود


رادین وقتی هفت ماهه بود.... الهی فداش بشم..... تازه میتونست قشنگ بشینه.... رووی ماشین به زور خودشو نگه داشته بود..... الهی قربونش برم....

نی نی دون 10

به نام خدا

یه عالمه نوشتم اما همش پرید..... اعصابم حسابی خوورد شدش..... بیخیال

پسر نازم تصمیم گرفتم از خاطرات الانیات بنویسم...... بنویسم که چقد روز به روز مردتر و زیباتر میشی و حسابی آقا و فهمیده میشی

پسر خوشگلم انقد این روزا حرف برای گفتن دارم که نمیدونم از چی بنویسم برات

31 تیر تولدت بود.... چون ماه رمضون بود من خونواده بابایی رو افطار دعوت کردم و چون رابطه دو تا خونواده ها زیاد خوب نیست خونواده خودم رو دعوت نکردم.....

صبحش کلی با مامان رفتیم خرید..... بعدش شما با مامانی اینا رفتی خونشون تا من برم خونه و کارام رو انجام بدم..... الهی قربون پسرم برم....موقع رفتن با من بای بای هم میکردی!.....

دیگه کلی رفتم خونه و بدوبدو کارام رو انجام دادم..... بابا موقع اومدن اومدش دنبال شما..... البته تووو این حین هم مادربزرگت اومد خونه ما..... همینکه بابایی اومدش قهر کرد و رفت امامزاده..... بابا هم خسته و کوفته اعصابش خورد شدش..... بعدش مامان بزرگت زنگ زد به بابا و گفت زنت به من سلام نداده!!!! خلاصه سر اون بابا کلی اعصابش خورد شد.... از من هم مطمئن بود که من همچین کاری نمیکنم.... بعد نیم ساعت به زور فرستادم دنبالش!.... اما خانوم رفته بود نشسته بود امامزاده و در نمیومد!!!!..... بابا و عمو وحید کلی نشستن اونجا نزدیک 2 ساعت!... اما نیومدش!.... اونا هم اومدن خونه..... بعدش هم عمو وحید کلی به من کمک کردش.....  کلی طفلی بادکنک فوت کرد و برام چسبوند

دیگه موقع افطار عمه زهرا اومدش و اونم کلی کمک کردش..... اما مامان بزرگت قهر کرده بود بابا مجبور شد بره دنبالش!.... اما وقتی اومد هم تووو قیافه بود!!!.... والا! نمیدونم چش بود!

شب رو به طرز وحشتناکی زهرم کردش....  اما تنها وجود تو بودش که بهم آرامش میداد.... بخاطر همین زهر کردنا عکس خوشگلی از تو ندارم!!!!....... نه من و نه بابایی هیچ عکسی نتونستیم ازت بگیریم....!

بیخیال ایشاالله تولدای دیگه مامان جون

دیگههه اینکه مادربزرگت و عمه زهرا هرکدوم نفری 50 تومن دادن.... دستشون درد نکنه

منم قرار شد برات تولد بگیرم..... 13 شهریور بالاخره تونستم تولد بگیرم...... یه تولد زنبوری کوچولوو

عشق من حسابی بزرگ شده .... انقد که تمام کاراش رو دوس داره خودش انجام بده

نفس من دایره کلماتت انقد زیاد و وسیع شده که آدم حظ میکنه

و اما کلماتی که تووو این مدت میگی:

به من میگی :::         ماما

به بابایی میگی::::      بااااااااااباااااااا(با حالت طلبکارانه!)

به مامانی میگی:::      مااااااااااااااماااااااااا(با غلظت فرااوان)

به آقاجون میگی:::      بابا یا دِدَ

به دایی میگی::::       دااااااای

به خاله سمیه میگی::  دُمیه

به ثنا میگی:::            ننا

به عمو هم میگی:::     عموووووو

به ننه ها میگی:::       ننه

به نی نی میگی:::      نی نی

به سپهر میگی::::      دِپهر

به محیا میگی::::        محححححححححححححیا(مثل احمد پورمخبر! با همون مدل)

به لیلا میگی::::         اِیلا

به عمه میگی::::       عممممممممه

به خیار میگی:::         ایییییار

به طالبی میگی::::     آلبی

به کیوی میگی:::       تیبی

به تاب میگی::::        تاب تاب

به ماشین میگی:::    ناااااااان نااااااااااان

به بیرون میگی:::       دَدَ

به رقص میگی::::      نانای

به آب میگی::::         آب

به بده میگی::::        بدددددده

به نه میگی::::         نععععععععععع

به بعله میگی::::       بععععله!

به آب بازی میگی:::    آب بازی

و خیلی کلمات دیگه!

وقتی یه چیزو میخوای میگی::::       بده منه!!

وقتی داری منو صدا میکنی میگی:::   مااااااااامااااااا بیا

وقتی میگم بده:::: میگی نعععععع! منه! 

به بابا میگی:::      بابا بییم دَدَ.... بیییییییییییم

اسمتو گاهی میگی آدین! و گاهی میگی دین! و خیلی وقتا هم اصلا خودتو میزنی به اون راه و اصلا حواب نمیدی که اسمت چیه!

تا 5 میشماری و دستات رو قشنگ نشون میدی.....

به کتاب خوندن نسبتا علاقه داری اما وسطاش شیطنت هم میکنی

به سی دی بی بی انیشتن هم علاقه زیادی داری اما تا کمی ازش میگذره شروع میکنی به شیطنت کردن.... البته گاهی هم صداهایی که اونا در میارن رو تو هم در میاری

عاشق ثنا و آقاجون هستی .... و همیشه اونا رو برای خودت میدونی......

اگه ساعت ها هم گریه کنی ثنا یا آقاجون بیان پیشت حسابی شاد و شنگول میشی

خلاصه بگم یه پسر خواستنی شدی نفسسسسسسسسسسسسسسم

خیلی دوست دارم..... 

نی نی دون 9

به نام خدا

پسر قشنگم سلام...

اولین سال زندگیت مبارک......

اولین مروارید دهنت مبارک.....

اولین قدم های نازت مبارک.....

ایشاالله همیشه اولین باشی پسرک من....

راستش دلم نمیاد عکسای قبلیت و خاطرات قبلت رو نزارم توو وبت.....

تو دوران نوزادی خیلی گریه میکردی..... و همینطور منم خیلی فرصت نوشتن نداشتم.....

پس نمیخوام خاطراتت رو گم کنم!

مینویسم برات تا یادگاری بمونه.... تا یادت بمونه هرچند دیر اما باز برات نوشتم

خاطرات الانیات هم سعی میکنم سریع بهشون برسم

و اما سیر در گذشته!

این عکس رو انداختنی کلی مکافات کشیدیم.... چون تو خواب بودی..... و با هر صدایی از خواب بیدار میشدی و شروع به گریه میکردی..... به خاطر همین مجبور بودیم خیلی سریع اینکار رو انجام بدیم.... فرش رو بلند کردیم و وسایل تزیین رو آوردیم.... برای انداختن این عکس چن باری بیدار شدی و با مکافات خوابوندیمت...

اینجا هم اولین باری بود که به باغ آقاجون اینا میرفتی..... الهی قربونت بشم.... همچین با تعجب به انگورا نیگا میکردی که آدم خندش میگرفت!.....

اینجا هم داشتیم میرفتیم ددر!!! و شما تیپ ملوانی زده بودی..... الهی فدات بشم....

اینجا هم اولین باری بود که جغجغه دستت میگرفتی.... با هر صدای جغجغه تعجب میکردی و دنبال صدا میگشتی!

اینجا هم اولین شیطنت مادر و پسر هستش.... کلی ذوق کرده بودی که لباست رو در میوردم...

اینجا هم اولین باری بود که توو پشه بند میخوابیدی.... الهی قربونت برم... همچین برام لبخند میزدی که آدم دلش غش میرفت برات

اینجا هم روزی بودش که شما سه ماه و سه هفته و سه روزت بود برده بودیمت ختن....ه کردیم.... اینجا بعد کلی گریه کردن یه لبخند همراه با اشک بهم تحویل دادی..... الهی مامان برات بمیره.... 

قبل حموم ختنه!!!

اینجا هم اولین حموم بعد ختنه بود..... البته زحمت این کار رو مثل همیشه مامانی کشیدش.... اینجا هم حموم اونا هستش..... بمیرم که این همه درد کشیدی

فردای حموم رفتن!.. پسرم قند عسلم چه ناز میخنده....

اینجا هم خونه خودمونه.... برای چهارمین ماهگردت جشن گرفتیم.... الهی مامان فدات شه

اینجا هم یه روز جمعه اس..... مراسم حضرت علی اصغر بودش.... با مامان و ثنا رفتیم مسجد جامع.... اینجا هم شما همش گریه میکردی.... از جمعیت ترسیده بودی.... اونم ثنا عشق منه

اینجا هم بعد یه روز پر از گریه راحت و آروم خوابیده

پسرک معصوم من

اینجا هم داشتیم میرفتیم بیرون و شما مثله همیشه تیپ زده بودی

اینجا همون روزیه که تیپ زدی بریم بیرون.... روز عاشوراس..... با بابایی رفتیم امامزاده اسماعیل..... شما خوابیدی..... اونجا موزه درست کرده بودن رفتیم و دیدیمو بعد زیارت رفتیم خونه مادربزرگت!

اینجا هم داشتیم ناهار میخوردیم که شما اولین قدم های زندگیت رو برداشتی.... یه روز جمعه بود.... و خیلی قشنگ داخل روروئک راه رفتی.... الهی فدای اون پاهای نازت بشم

به همین خوشگلی و به همین سادگی راه افتادی!

اینم یه عکس خوشگل از پسر نازنینم که متفکره!!

اینم دخملمون....

اینم یه خنده تووو دل بروو از پسر نازنینم

اینم اولین سفر پسرم به تهران!

اینم پسر مهندس مامان

اینم توو یه روز سرد و برفی زمستون انداختم.... یادش بخیر... بخاری رو انقد زیاد کردم که حالم داشت خراب میشد.... بعد انداختن این عکس با بابایی رفتیم بیرون

اینم از خاطرات قبل عید پسر نازم

دوباره  عکسا رو آپ میکنم و میام

دوست دارم پسرم





نی نی دون 8

به نام خدا

عشق  من رادین الان یازده ماه و دو هفته و سه روزشه

این عکس تووی بیمارستان هستش......

وقتی یه روزه بود.....

رادین مامان موقع تولد 2740 گرم بودش.....

عکس پاهای نازش توو عکس معلومه.... الهی قربون اون ژستت برم من مامانی...اینا لباسای بیمارستان هستش.... توو دو روزی که اونجا بودیم این لباسا تنش بود(البته دو دست بودش)... هر روز هم حموم میبردنش.....

اینجا اولین برخورد پدر و پسر هستش..... همسری میترسید و نمیتونست خووب بغلش بگیره....

اینجا لباسایی که مامانی خریده بود رو پوشیدی و داریم از بیمارستان بای بای میکنیم.... چقدم  لباسا تنت گشاده!

بعد از 4روز که از تهران برگشتیم شب چهارم رادین مامان، زردیش عود کردش.... و ما مجبور شدیم ببریمش بیمارستان امدادی ابهر.... اینجا زیر دستگاه هستی نفسم.....

اینجا تووی بیمارستان امدادی توو بغل بابایی هستی..... خیلی اذیت شدی توو اون 5 روزی که اونجا بودیم
اینجا هم وقتی هستش که اومدیم خونه مامانی اینا..... حالت خوب بودش و ما تو رو بردیم حیاط عکس انداختیم
اینجا هم لباسای نازت رو پوشوندیم.... حسابی به تنت گشاد هستش...... آخه خیلی کوچولو بودی
اینجا هم مثل فرشته ها خوابیده بودی...... ای جووون من
اینجا قیافش حسابی متعجب شده... الهی فداش شم..... اینجا دو ماهه بودی

اینجا پسمل من عسل شده..... قربون اون دهنت برم که بالاش بخاطر شیر خوردن اونطوری قلمبه شده

فعلا تا دو ماهگی نی نی دون مامان کافیه......

دوباره که عکسا رو آپلود کردم میام و مینویسم از عشقم

دوست داشتم از سیسمونی هم عکس میزاشتم اما واقعا پسرک نمیزاره

عاشقتم رادین من


نی نی دون 7

به نام خدا

سلام پسر نازم

بعد مدت ها اومدم

الان که دارم اینا رو مینویسم تو نزدیک تولدت هستش

خیلی وقتا خواستم که بیام و برات بنویسم اما نمیدونم چی مانع نوشتنم میشد

پسر قشنگم

تو تنها امید منی.....

تووو این مدت حسابی آقا شدی

تقریبا میخوای راه بری

اولین دندونت حدود دو هفته میشه که نیش زده..... نمیدونم علت دیر دندون در آوردنت چی بودش

پسر قشنگم عاشقانه دوست دارم

رادین من همیشه برات بهترین ها رو آرزو میکنم

یه دنیا بوس از لپای نازت

 

نی نی دون 6

به نام خدا

سلام عشق قشنگم

سلام ماه آسمونم

ببخشید که نتونستم توو این سه ماه بیام و برات از وجود عزیزت بگم

من عاشقانه دوست دارم ماه قشنگ زندگیم

و اما خاطره زایمان و دنیا اومدن تو نفس خودم

روز ۳۰ تیر که جمعه بود صبح از خواب بیدار شدیمو بعد خوردن صبحونه و آماده کردن وسایل و گذاشتنشون داخل ماشین رفتیم به سمت خونه مامان اینا...... ناهار رو خوردیم و بعدش راه افتادیم سمت باغ...... تا میتونستم خیار و هلو خوردم!!!!..... بعدشم رفتیم خونه مادرجونم برای خداحافظی..... ساعت ۴ بود که راه افتادیم به سمت تهران....... تووو راه استرس داشتم..... همش تووو دلم داشتم با نی نی حرف میزدم....... همسری و مامان هم کلی سر به سرم میزاشتن....... توو راه مدام همسری نگه میداشت.... رفتنی از داخل شهر الناز اینا رفتیم..... چون بستنی های خیلی خوشمزه ای سر راه هستش..... همسری هم رفت برای من دوتا بستنی فوق العاده بزرگ گرفت..... آخ که چقد کیف داد....... ساعت ۷ بود که رسیدیم تهران..... راستش خیلی اتوبان شلوغ بود..... مردم یا داشتن از مسافرت برمیگشتن یا داشتن میرفتن!..... رفتیم توو سوییتی که از طرف بانک بهمون داده بودن..... راستش چون جای دنجی بود اونجا رفتیم....... یه سوییت دو تخته!!!..... منو همسری با هم خوابیدیم و مامان هم تنها...... شب خیلی خیلی خوبی بود..... تا صبح بغل همسری بودم و باهاش کلی حرف زدمو خلوت کردم..... باهاش اتمام حجت کردم و اینکه اگه بمیرم چیکا کنه!!!!........

فردا صبحش ساعت یه ربع به شش پاشدیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان دی..... تا رسیدیم بیمارستان منو مامان رو به بلوک زایمان راهنمایی کردن...... رفتیم طبقه اول و بعدش زنگ در رو فشار دادیم و در واشد...... مامان رو نزاشتن توو بیاد..... به منم گفتن که تمام وسیله هاتو بده بهش...... منم دادمو رفتم داخل..... اول از همه دمپایی پام کردم و بعدشم یه گان آبی رنگ بهم دادن و گفتن برو بپوش!!! راستش اولین بار بود که یه همچین لباسی میدیدم!!! دیدم یه طرفش بازه!!! منم گفتم خب لابد باید اون طرفی که بازه رو جلو بپوشم!!! درست مثله مانتو!!!! همینکه پوشیدم دیدم پرستاره با خنده بهم گفت دختر کوچولو برعکس پوشیدی!! انقد خندم گرفته بود...... بعدش رفتم داخل سالن نشستم..... قبل من یکی اومده بود و داخل اتاق بود.... مثل اینکه فشارش پایین بود...... بعد منم یکی دیگه اومدش...... سه نفرمون هم دکترمون یکی بود...... بعدش دو نفر دیگه هم اومدن که دکترشون با برای ما فرق میکرد.....نشستیم و کلی حرف زدیم...... یکیشون ترک بود اما توو تهران زندگی میکرد..... همشون بچه دومشون بود..... شکم هاشونم کلی قلمبه بود!!! اما برای من کلی لباسم گشاد بود برام!!!! همه فکر میکردن ۱۵ سالمه!!!‌کلی سر به سرم میزاشتن...... بعدش اومدن ازمون سوال پرسیدن...... بعد یکی یکی داخل اتاقی میشدیم که چک بشیم..... بعدش اومدن ازمون خون گرفتن...... بعد نوبت مریض ها شد!!! ساعت ۸:۳۰ بود که اولین مریض رفت..... یه ویلچر آوردن و سوار کردنش..... من که قلبم داشت میومد توو دهنم...... بعد ۱۵مین صدای گریه بچه اومد..... وای که چقد دلنشین بود...... بعد نیم ساعت مریض بعدی..... و همینطور رفتن تا ساعت ۹!!..... (مریض های اون یکی دکتر تموم شده بود .... از مریض های دکتر من٬ یدونه من مونده بودم و یدونه اون زن ترکه...).... به اون بیچاره سوند وصل کرده بودن .... از ساعت ۸!!!! حالش خیلی بد بود..... استرس داشت و سوند هم اذیتش میکرد!!!.... تنها کسی که داشت برا خودش صفا میکرد من بودم!!!...... خلاصه اون زنه رو هم بردن..... بعدش دکتر رفت استراحت کنه!!!!..... دیگه کلی پرستارا و خدمه باهام دوس شده بودن...... برای خودم راحت میگشتم..... یهو دیدم ساعت ۱۰ هستش و یکی اومده میگه مریض دکتر فلانی کجاس!!!!!‌ بعد رفتم و خودمو نشون دادم..... دیدن بهم سوند وصل نکردن..... کلی خواهش و تمنا کردم که یواش تر اینکارو انجام بدن..... توو ۵-۶ مین آماده شدمو رفتم ویلچر گردی!!!..... اولین بار بود که سوارش میشدم..... خندم گرفته بود..... اما استرس داشتم..... از کنار ریکاوری رد شدیم..... اونایی که جلوتر از من رفته بودن اونجا بودن..... همشون در حال زاری بودن...... سعی کردم فکرمو به یه چیز دیگه بدم اما مگه میشد!!!!

داخل اتاق عمل که شدم از ویلچر پیاده شدم و رفتم رووی تخت دراز کشیدم...... دکتر بیهوشی و چن تا پرستار دیگه هم اومدن بالا سرم و کلی سر به سرم میزاشتن.... همش میگفتن کوچولووووووووووووووووووووووووو

دکتر بیهوشی آنژیوکت رو وصل کرد و بعدش یهو دیدم اون یکی دستم داره باد میکنه .... انقد میترسیدم که جرئت نداشتم نیگا کنم ببینم چیه!!!!! به دکتره گفتم دستم داره باد میکنه!!!! همه خندیدن و گفتن فشار سنجه !!!! بعد دکتر اومد و کمی حرف زد بعد دیگه چیزی یادم نیومد.......

وقتی توو ریکاوری بودم با درد سمت راستم داشتم به هوش میومدم..... صدای پرستارا رو میشنیدم که میگفتن این مریض هنوز به هوش نیومده...... خیلی وقته بیهوشه..... کلی درد داشت که مجبور شدیم بهش پمپ درد وصل کنیم...... کلی هم مخدر گرفته..... ناخودآگاه یاد مامانم افتادمو همش اونو صدا میکردم...... یهو دیدم پرستارا اومدن سمتم...... دیگه اطرافمو کامل میدیدم...... خیلی خیلی درد داشتم...... بعدش یهو دیدم یه چیزی نشونم دادن و بعدش بهم تبریک گفتن .... همش میگفتن پسرت خیلی مامانیه...... از صبح گریه میکرد مجبور شدیم بزاریم پیش تو چون اینجوری فقط ساکت میشد... یهو یاد نی نی افتادم.... بهشون گفتم نی نی سالمه؟؟؟ مو داره؟؟؟(یکی از دغدغه های من مووو دار بودن نی نی بود!)... بهم گفتن الان نشونت دادیم!!! گفتم من ندیدم..... خلاصه دوباره بلند کردن و نشونم دادن...... یه موجود پشمالو رو دیدم..... بس که گشنه بود گذاشتن پیشم و شیر خورد...... راستش انقد درد داشتم که نمیتونم بگم از شیر خوردنش لذت بردم یا نه!!!!! هنوز باورم نمیشد که بچه مال من باشه..... یه حس خاصی داشتم...... اصن قابل باور نبود.... فکر میکردم همه دارن باهام شوخی میکنن...... بعد ده مین منو بردن سمت بخش...... مامانمو همسری رو دیدم..... همسری کلی نگران بود...... تا منو دید اومد بوسید...... اشک توو چشاش جمع شده بود........ بعدش که منو گذاشتن روو تخت همش کنارم بود..........

چون نفسم نمیومد بهم اکسیژن وصل کردن..... بعدش هم نی نی گوگولی رو آوردن .....

وقتی نی نی رو آوردن کلی قرمز بودش..... با یه لباس سفید و شلوار آبی...... نمیدونم علتش چی بود اما به شدت قرمز بود... یه کلاه فینقیلی هم گذاشته بودن سرش.... اما بهمون گفتن که توو اتاق بهتره درش بیاریم...... وای خدای من.... نی نی من سرش یه عالمه مووی مشکی داشت..... الهی قربونش برم..... چشاش بازه باز بود...... گشنه هم بود!!!!..... همسری اولش میترسید که بغلش بگیره اما بعدش مامان بهش یاد داد و اونم کلی بغل میگرفت....... نی نی هم با تعجب داشت نیگامون میکرد..... بعد یه ساعت همسری رفت بیرون و با یه دسته گل و یه تیکه طلا برگشت...... کلی ازش تشکر کردم و اونم همش پیشم بود و مدام بوس بوسیم میکرد..... بعدشم که مووهامو نازنازی میکرد و من دردمو فراموش میکردم........ اما دیگه نزدیکای شب بود که دردام وحشتناک شده بود....... منی که از آمپول میترسم و تا میبینمش فشارم میوفته دیگه به اون هم راضی شده بودم و انگار نه انگار که درد داره....... دیگه هیچی تاثیر نداشت.... با هر دردم گریه میکردمو همسری هم پا به پای من اشک میریخت..... ساعت ۸ اینا بود که دیگه همسری باید میرفت...... چون نمیزاشتن بمونه...... (چون اتاق خصوصی ها پر بود مجبور شدیم توو اتاق دو تخته بمونم)..... اون دختره و همراهش تا خود صبح داشتن صحبت میکردن..... منم که اعصابم خورد بود........ سر مامان خالی میکردم(بمیرم براش...... واقعا شرمندشم).... کلی اذیتش کردم...... فردا صبح زود همسری اومد..... من انقد خسته بودم که دلم میخواست فقط بخوابم....... اما نمیتونستم...... از یه طرفم گشنه بودم..... داشتم میمردم از گشنگی ..... اما نمیزاشتن چیزی بخورم....... اون روز فقط بهم اجازه دادن چایی و عسل بخورم...... اما مگه سیرم میکرد!!!...... اون روز سوند رو اومدن برداشتن..... این دفعه یه حس قلقلک بهم دست دادش...... بعدشم اومدن یه چسب شفاف روووی بخیه هام زدن...... بهم گفتن کمی روو تخت جابجا بشم...... تا وقتش برسه و بتونم راه برم!!!!.... تخت کناریه من شروع کرد به راه رفتن.... یه دختر چاق بود....... اما انقد با اراده بود که قشنگ راه رفت .... بدون هیچ دردی...... بعد اون نوبت من رسید.......(بعد از ظهر البته!)..... خیلی وحشتناک بود..... مخصوصا وقتی بلند میشی!...... یه نفر بود که منو بلند کرد...... داشتم میمردم از درد....... گریه میکردم....... تا بلند شمو یه قدم برم انگار مردم..... سرم گیج رفت و مجبور شدش که همسری و مامانم رو صدا بزنه....... دیگه واقعا حالم بد شده بود...... بعدش بهم گفت کمی بعد آهسته آهسته پاشو...... گفت که حتما باید شکمت کار کنه تا بتونی غذا بخوری....... دیگه بعد نیم ساعت یا یه ساعت به هر بدبختی بود یه قدم یه قدم راه رفتم..... راستش قدم های اول خیلی خیلی سخت بود..... اما بعدش کمی برام راحت تر شده بود انگار..... رفتم تووو سالن با همسری و راه رفتم...... خانوم هایی که با هم تووو اتاق انتظار نشسته بودیم برای عمل رو توو سالن دیدم...... بیچاره ها رنگ توو صورتشون نمونده بود...... دیگه کلی با هم راه رفتیم...... پرستارا هم که دیگه باهام کلی دوست شده بودن...... بعد از ظهرش مریض کناریه مرخص شدش..... و من به خواست خودم یه شب دیگه هم موندم بیمارستان........ اون روز دخترخالم و عروس خالم اومدن دیدنم...... بعد اونا هم محمد(دوست همسری) اومدش...... بعدشم که داداش همسری........ بعد رفتن اونا همسری هم رفتش...... دیگه شب بود که وحشتناک تب و لرز گرفتم...... کلی پتو کشیدم رووم اما فایده نداشت.......میترسیدم شکمم از توو منفجر بشه (کل بدنم به شدت داشت میلرزید...).. مامانم رفت پرستار رو صدا کرد و اومدن منو نگه داشتن تا نلرزم!.... اما واقعا نمیتونستن!.... بعدش سرم زدن بهم و یه داروویی دادن تا حالم خوب شد.... نصفه شب هم دو تا کیسه یخ آوردن گذاشتن رووو بدنم تا دمای بدنم به حالت اول برگرده....... صبح وقتی بیدار شدم دیدم تمام لباسام خیس شده..... نگو یخ ها آب شدن و آبشون رفته روو لباس من...... دیگه کلی حالم بهتر شده بود..... بعدشم که تا ساعت ۱۲ داشتیم کارای ترخیص رو انجام میدادیم......

بعدشم که دیگه پیش به سوی سوئیت بانک...... سوار شدن به ماشین هم سخت بود..... اما بالاخره سوار شدم....... حالا باز خدا رو شکر خیابون های تهران مثه خیابون های شهر ما نبود!!!...... (خیابون های شهر ما پر از چاله چوله اس)..... دیگه رسیدیم و رفتیم داخل...... منم سریع دراز کشیدم.......

رفتم حموم و اومدم خوابیدم....... فرداش هم مامان اینا نی نی گوگولی رو بردن دکتر..... (زردیش رفته بود رووو ۱۴).... اونم گفت نیاز به بستری نیست اما مراقب باشید...... حدودا دو شب هم موندیم اونجا...... روز چهارشنبه بود که راه افتادیم به سمت خونه و شهر خودمون...... تووو راه همش همسری نگه میداشت تا من کمی راه برم....... دیگه کلی توو راه خندیدیم و اومدیم....... قرار شد اول یه سری بزنیم خونه خودمون(مادرشوهرم اینا منتظر بودن).... بعدش بیایم خونه مامان اینا...... دیگه تا رسیدیم اونجا اومدن و قربونی بریدن..... بعدش رفتیم تووو و حدود ۲ساعت اینا نشستیم و پاشدیم اومدیم خونه مامان اینا.....  بعدش اومدیم خونه مامان اینا..... من رفتم حموم و بعدش اومدم خوابیدم...... قرار شد مامان و همسری نی نی رو ببرن دکتر...... ساعت ۸ اینا بود که بردنش...... ساعت ۹ بیدار شدم دیدم هنوز نیومدن..... زنگ زدم به همسری و اونم گفتش که پسری زردیش رفته بالا و بستریش کردن...... انگار یه پارچ آب یخ ریختن رووم...... دیگه با گریه پاشدم آماده شدم و همسری اومد دنبالم..... آجی و ثنا هم اومدن..... تووو راه ثنا همش داشت دلداریم میداد فنقل بچه!..... همش بهم میگفت گریه نکن یه بارم زن عموم بستنی شده بود اما خوب شد!!!!(منظورش بستری بود!)..... دیگه کلی خندم گرفته بود...... تا رسیدیم بیمارستان رفتم پبش پسری...... الهی فداش بشم..... تووی دستگاه خوابیده بود...... مظلوم مظلوم..... دلم داشت ریش ریش میشد...... کلی گریه کردم....... بعدش آجی و همسری رفتن و منو مامان موندیم.........

خیلی سخت بود.... منی که اصلا نمیتونستم درست حسابی راه برم مجبور شدم اونجا بمونم......

بیمارستان هم که اوضاعش وحشتناک بود.... خیلی خیلی کثیف بود ..... تووش هم پر از پشه!!!!....... حالمون بهم خورد..... دیگه کلی مامان بنده خدا رو اذیت کردم...... خیلی خیلی کمرش درد گرفته بود......

حدود ۵روز موندیم اونجا بعدش اومدیم خونه مامان اینا.......

و این بود اومدن زندگی من

نی نی دون 5

اینم عکس سیسمونی عشقم

کالسکه اش هم بود اما یادم رفته عکس بگیرم!!!

روئروئک زیر توپه... کالسکه هم سمت چپه

استیکرهایی که براش از نت خریده بودم

این بلوز و شورت بودش.... 

سرهمی زمستونیش... از اون یکی سر همش عکس ننداختم!!!

بلوزهای مامان دوزززززززززز

اینا دو دست هستن... یکی برای یک سالگی و اون یکی برای دو سالگی!

پاپوش هایی که خودم براش بافتم

اسباب بازی های بچگی های من!

شالگردن سوسماری که خودم براش بافتم!!


نی نی دون 4

به نام خدا

سلام گل پسرم

خوبی عسلم؟

ببخشید که انقد دیر به دیر میام برات مینویسم.......

راستش این روزا پر از احساس های متناقص هستم....... همش دلهره ، همش ترس و همش خوشحالی!!!!

خلاصه اوضاعی دارم.......

عشقم بالاخره مامانی سیسمونی رو آورد..... 9 تیر بود که آورد.... با یه عالمه مهمون

وایییییی که چقد از دیدن لباسات ذوق زده میشم......... تو عشق یکی یدونه خودمی

انقد دلم میخواد تووو این لباسا ببینمت که حد نداره

وقتایی که بابایی ابراز علاقه بهت میکنه من کمی حسودیم میادش..... آخه من هنوز نی نی بابایی هستم.... پس  تو دومین نی نی خونمون هستی..... حواست باشه ها!!!!

عشقم سر اولین فرصت عکس های سیسمونیت رو میزارم......

تو نفس خودمیییییییییییییییییییییییییییییییییییی

سه شنبه 6 تیر بود که با مامانی و باباجون رفتیم تهران برای آخرین ویزیت دکتر!!!!...... دکتر بهم گفتش که اگه میخوای بیمارستان دی باشه 31تیر بیا! و اگه میخوای آتیه باشه 1 مرداد!!!!

راستش با تعریفای خود دکتر و تاییدش بیمارستان دی رو انتخاب کردم..... فرزانه دوستمم بیمارستان دی بودش و از خدمش کلی راضی بود

حالا منتظرم که ببینم چطوریاس.......

امیدوارم تا اووون موقع تپلی شده باشی......

راستش سونو که رفتیم گفتش که هفته 35 هستی...... در صورتی که شما هفته 36 بودی!!!! البته دکتر گفت به خاطر اینکه الان جات تنگ شده دقیق نیست تاریخش!.... و تاریخ های قبلی بهتره!!!...... طبق اکثر نتیجه های سونو، گفت شما 15 مرداد دنیا میای...... ( دکترم میگفت چون بر اساس تاریخ پری 5 مرداد دنیا میای پس بهتره قبل این شما رو دنیا بیاریم.... تا یه وقت زرنگی به سرت نزنه شیطونک من).... 

تووو هفته 35 یا 36! وزن شما 2400 بود.... دکتر میگفت 250 گرم اینور و اوونور داره!!!!......

بعد گفت وزنت 200 گرم کمتره!..... آخه مامانی این همه من میخورم پس چرا شما وزن نمیگیری!؟!؟!؟

دیگه اومدی و نسازیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

از حالا نگرانم برای مسیر 3ساعته...... دعا کن صحیح و سالم برسیم شهرمون....... بدون هیچ مشکلی.......

بابایی میخواد مهمان سرا رو از طرف کارش توو تهران رزرو کنه.... دعا کن جوور بشه....... تووو این گرما بیچاره آلاخون نشه!.....

عشق من، این روزا به شدت شیطون شدی....... هرچی محکم بلدی لگ میزنی..... گاهی وقتا پاهاتو چنان تووو پهلوی سمت چپم فرو میکنی که احساس میکنم الان پوستم کنده میشه!!!!!....... بابایی هم ذوق میکنه!!!! میگه به پسرم میخوام یاد بدم اگه اذیتم کردی تو رو مثله داییش با کاتاهاش بزنه!!!!( چشمم روشن!!!!)..... پسری یه وقت گوش نکنیا!!! من واقعا نمیتونم تحمل کنماااااااا

از خدا میخوام سالم و سلامت باشی........ و پسر صلاحی برای ما باشی..... 

پسر قشنگم.... این روزا هنوز با بابایی سر اسم به توافق نرسیدیم......

از بین لیست هایی که داشتیم اینا در اومدش

رادین و کیان.......

جفتشونو دوس دارم....... دلم نمیاد که یکیو رووت بزارم....... پس اون یکی چی؟!؟!؟!؟

حالا باز باید ببینیم چی میشه...... امیدوارم از اسمت خوشت بیاد و ما رو بخاطر گذاشتن اسمت دعا کنی نه که ناراضی باشی

 

عشق من، این چن وقته که داریم به تاریخ اومدنت نزدیک تر میشیم شبا یه استرس خاصی پیدا میکنم..... همش هم خواب میبینم که داری دنیا میای!..... وای انقد میترسم که نگوووووووووووو

توروخدا تا اووون موقع صبر کن.......

تقریبا دو هفته مونده

تووو این دو هفته سعی کن حسابی تپل و قد بلند بشی البته به امید خدا

از خدا میخوام همه نی نی ها سالم و سلامت دنیا بیان و به اونایی که منتظر نی نی هستن خدا نی نی سالم و صلاح عطا کنه....... بگو آمین عشقمممممم

 

عسلم این روزا دیگه نمیتونم زیاد بشینم....... حسابی تو اذیت میکنی

از خدا میخوام سالم باشی عسلم................. و بچه آرومی باشی....... ایشاالاااااااا

نفس من، دیگه کم مونده........ نمیدونم اولین بار که ببینمت چه احساسی داشته باشم اما بدون خیلی دوست دارم..... تو همدم و مونس منی......... بهترین ها رو برات آرزو میکنم

دوستت دارمممممممممم مرد کوچولوی من